" فریاد بی صدای ریحانه "
پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

در روزگاری که فاتحان کابل ، طالبان ، دولت اسلامی بپا کرده بودند ، مادرم برای تداوی یک مریض از خانه خارج شد . او داکتری قابل بود که تا چندی پیش از آن در شفاخانه وزیر اکبرخان به تداوی مشغول
 بود . اما با وزیدن باد سیاه تحجر طالبانی ، خانه نشین شد و معاش ماهانه اش هم که بخشی از مخارج خانه را تامین می کرد قطع شد . هیچ از یادم نمی رود آن روز صبح ، مادرم بعد از اینکه موهایم را شانه کشید و کلی نوازشم کرد در گوشم زمزمه نمود که :
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده 
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام . 
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده

سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391
 

 

 



نظرات شما عزیزان:

پرنیان
ساعت1:00---18 شهريور 1391
متن تاثیر گذاری بود ...

ممنون
برای چندمین بار اعتراف می کنم قلمتان بسیار زیبا و ماهر است .
موفق باشید..


ساحل
ساعت10:42---17 شهريور 1391
بسیار ناراحت کننده بود...

ح.م
ساعت23:13---15 شهريور 1391
این داستان دردی عمیق را در من زنده کرد..

درد بی درمان زن بودن در دیار من..

همه خسته از این درد...
سر بر زانوی غم مینهند
پریشانی گیسوان
بر روی این زانوی خمیده
بس تماشایی است...
اگر چشمانی برای دیدن مانده باشد.


داش رئوف
ساعت17:43---15 شهريور 1391
اخه طفلی دلم کباب شد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب