بلخي
پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی


 

جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان افغاني و از بزرگترين شاعران درجه اول افغانستان بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

 

 

 

وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.

 

 

 

پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد.  جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران افغانستان و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران خراسان شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است.  اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره.  جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته.  نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است.  گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

 

 

 

جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است.  نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست.  ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

 

 

 

هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:

 

 

 

«به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد.  گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.

 

 

 

جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد.  پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود.  ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند.  در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند.  در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود.  در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.

 

 

 

جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود.  بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد.  هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت.  مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند.  علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد.  بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.

 

 

 

اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است.  در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته.  الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت.  وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.

 

 

 

بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود.  همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي.  مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»

 

 

 

از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.

 

 

 

عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:

 

 

 

آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي                           بس بود برهان ذاتش مثنوي

 

 

 

من چه گويم وصف آن عالي جناب                          نيست پيغمبر ولي دارد کتاب

 

 

 

شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

 

 

 

من نمي گويم که آن عالي جناب                              هست پيغمبر، ولي دارد کتاب

 

 

 

مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل                                 هادي بعضي و بعضي را مذل

 

 

 

ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:

 

 

 

هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست                    ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

 

 

 

اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:

 

 

 

يـار  مـرا , غار مـرا , عشق  جگر  خـوار  مـرا                          يـار تـوئی , غار تـوئی ,    خواجه نگهدار مـرا

 

 

 

نوح تـوئی , روح تـوئی ,  فاتح و مفتوح تـوئی                        سينه   مشروح  تـوی   ,   بر  در  اسرار  مـرا

 

 

 

نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی                        مرغ کــه طور تـوئی  ,    خسته به منقار مـرا

 

 

 

قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی                    قند تـوئی  ,  زهر تـوئی  ,   بيش ميازار  مـرا

 

 

 

حجره خورشيد  تـوئی  ,  خانـه  ناهيـد   تـوئی                     روضه اوميد تـوئی  ,   راه   ده   ای  يار   مـرا

 

 

 

روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی                       آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده  اين بار مـرا

 

 

 

دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی                     پخته تـوئی , خام تـوئی , خام  بمـگذار مـرا

 

 

 

اين تن اگر کم تندی   , راه دلم کم زنـدی                           راه شـدی تا نبـدی ,    اين همه گفتار مـرا

 

 

 

*******

 

 

 

مرده  بدم  زنده  شدم  ،  گريه  بدم  خنده شدم                 دولت  عشق  آمد    و  من  دولت  پاينده  شدم

 

 

 

ديده  سيرست  مرا    ،   جان  دليرست    مرا                    زهره  شيرست  مرا   ،       زهره   تابنده  شدم

 

 

 

گفــت که :    ديوانه نه ،   لايق  اين  خانه     نه                  رفتم  و  ديوانه شدم    سلسله    بندنده  شدم

 

 

 

گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه                  رفتم و سرمست  شدم  و  ز   طرب آکنده  شدم

 

 

 

گفــت که :  تو کشته نه ،  در  طرب  آغشته  نه                  پيش  رخ  زنده  کنش  کشته   و    افکنده  شدم

 

 

 

گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی                  گول شدم  ،  هول شدم ،   وز همه بر کنده شدم

 

 

 

گفــت که :   تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی              جمع نيم  ،  شمع نيم  ،     دود     پراکنده شدم

 

 

 

گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری                   شيخ  نيم  ،    پيش نيم   ،   امر  ترا  بنده شدم

 

 

 

گفــت که :   با بال و پری ، من پر و بالت ندهم                    در  هوس  بال  و پرش   بی  پر   و  پرکنده شدم

 

 

 

گفت  مرا  دولت نو   ،    راه مرو    رنجه مشو                     زانک  من  از  لطف  و  کرم سوی  تو  آينده شدم

 

 

 

گفت مرا عشق کهن   ،    از  بر  ما  نقل  مکن                   گفتم  آری  نکنم  ،    ساکن  و    باشنده شدم

 

 

 

چشمه  خورشيد توئی  ،   سايه گه  بيد    منم                 چونک  زدی بر سر من    پست و   گدازنده شدم

 

 

 

تابش جان يافت دلم   ،  وا شد و بشکافت دلم                   اطلس نو  بافت دلم   ،   دشمن  اين ژنده شدم

 

 

 

صورت جان وقت سحر ،   لاف همی زد ز بطر                      بنده و خربنده بدم  ،   شاه   و     خداونده شدم

 

 

 

شکر  کند   کاغذ   تو  از  شکر  بی  حد   تو                       کامد  او در  بر  من ،       با     وی   ماننده شدم

 

 

 

شکر  کند   خاک دژم  ،   از فلک و چرخ بخم                       کز  نظر   و   گردش   او    نور       پذيرنده  شدم

 

 

 

شکر کند چرخ فلک ،  از ملک و ملک و ملک                       کز کرم  و  بخشش  او  روشن   و  بخشنده شدم

 

 

 

شکر  کند  عارف  حق  کز  همه  بر  ديم سبق                   بر  زبر  هفت  طبق  ،        اختر  رخشنده شدم

 

 

 

زهره بدم  ماه  شدم    چرخ  دو  صد  تاه شدم                   يوسف  بودم   ز کنون     يوسف   زاينده   شدم

 

 

 

از توا م ای  شهره قمر ،  در  من و در خود بنگر                    کز  اثر   خنده    تو    گلشن      خندنده    شدم

 

 

 

باش  چو شطرنج روان  خامش و خود جمله زبان                 کز   رخ  آن  شاه  جهان  فرخ   و    فرخنده  شدم

 

 

 

*****

 

 

 

ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم                 وی مطربان    ,   وی مطربان دف شما  پر زر کنم

 

 

 

باز آمدم  ,  باز آمدم  ,  از پيش  آن يار آمدم                        در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

 

 

 

شاد آمدم , شاد آمدم ,   از جمله   آزاد آمدم                      چندين  هزاران  سال  شد  تا من بگفتار آمدم

 

 

 

آنجا روم ,  آنجا روم  ,      بالا بدم    بالا روم                       بازم رهان  ,  بازم رهان   کاينجا   بزنهار آمدم

 

 

 

من مرغ لاهوتی بدم  ,  ديدی که ناسوتی شدم                 دامش   نديدم   ناگهان  در   وی   گرفتار آمدم

 

 

 

من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر                    آخر صدف من نيستم  ,   من  در شهوار آمدم

 

 

 

ما را بچشم سر مبين ,  ما را بچشم سر ببين                   آنجا بيا  ,  ما را  ببين  کاينجا  سبکسار آمدم

 

 

 

از چار  مادر  برترم    وز  هفت  آبا  نيز هم                         من  گوهر  کانی  بدم     کاينجا   بديدار آمدم

 

 

 

يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست                   ورنه  ببازارم  چه  کار   ويرا   طلب کار آمدم

 

 

 

ای شمس تبريزی  ,   نظر در کل  عالم کی کنی                 کندر  بيابان  فنا  جان  و  دل   افکار  آمدم

 

 

 

*****

 

 

 

اندک   اندک      جمع   مستان    می رسنـــد                    اندک   اندک       می  پرستان   می رسنـــد

 

 

 

دلنوازان    ناز  نازان                       در ره اند                     گلعذاران             از   گلستان   می رسنـــد

 

 

 

اندک   اندک       زين   جهان هست و نيست                     نيستان   رفتند   و     هستان    می رسنـــد

 

 

 

جمله     دامنهای     پر    زر      همچو     کان                    از    برای     تنگ        دستان    می رسنـــد

 

 

 

لاغران     خسته       از     مرعای       عشــق                   فربهان         و        تندرستان    می رسنـــد

 

 

 

جان      پاکان     چون      شعاع       آفتــاب                      از        چنان     بالا   بپستان     می رسنـــد

 

 

<

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب