پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

علامه الحاج شیخ محمد علي مدرس افغاني فرزند مرادعلی در سال 1284 خورشیدی در قریه خاربيد المیتوی جاغوري از توابع ولایت غزنی کنونی چشم به جهان گشود. محمدعلی مدرس آن زمانیکه اصلا در مناطق دور دست جاغوری مکاتب رسمی دولتی فعالیت نداشت ، تحصیل ابتدائی را در نزد پدر مرحومش و عالم منطقه مشهور به شیخ خاربید فراگرفت و درآغاز نوجوانی همراه با پدرش عازم ایران شد و در مشهد مقدس رضوي تحصيلات خود را ادامه داد. شرح نظام را نزد اديب اول و ساير متون درسي ادبي را از عالم معروف شيخ محمد تقي هروي مشهور به اديب نيشابوري آموخت. 
وي در حدود سال 1304 خورشیدی رهسپار حوزة علمية نجف شد. پس از تحمل مشكلات و سختي‌هاي بسيار و خستگي طاقت فرسا با پاي پياده به نجف مي‌رسد و با كمال فقر و تهي دستي به دنبال مدرسه و درس به اين جا و آن جا سر مي‌زند، اما موفق به پيدا كردن خوابگاه و مدرسه نمي‌شود. شب‌ها را در صحن اميرالمومنين (عليه السلام) به صبح میرساند و روزها را به درس و مباحثه و فراگيري دانش مي‌گذراند. وي مدت‌ها به جاي كفش، مقوايي را با نخ به پاهايش بسته براي نظافت خود و شستشوي لباس‌هايش روزهاي جمعه به پانزده كيلومتري نجف رفته در نهر فرات به شستشوي خود و تنها لباسي كه بر تن داشت مي‌پرداخت و پس از خشك شدن لباس‌ها و استحمام، به حوزه بر مي‌گشت. مدتي را به اين منوال سپري كرد تا اين كه روزي پس از توسل و دعا در حرم اميرالمومنين (عليه السلام) از سوي بيت حضرت آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني دعوت مي‌شود و پس از تفقد، شهريه‌اي برايش مقرر مي‌شود و به اين ترتيب بهبودي نسبي در وضعیت اقتصادی وي حاصل مي‌شود.



ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

 

                                    هوالمصور 

 

 

 

                           
پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب  
نسل آینده ی ما عقده گشا برخیزند
مدد ای همت و توفیق که این قافله هم
همچون طفلان نوآموز، به پا برخیزند
 
 
نمایشگاه عکاسی: "نیمه ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پنهان"
 
روزگاری افغانستان سرزمینی بود که ازآنجا آفتاب تابان فرهنگ وتمدن می درخشید و در عرصه فرهنگ و ادب سرآمد زمان  خویش بود. شکوه پامیر٬ تمدن عظیم بلخ ٬ مشاهیر غزنین ، بناهای باشکوه بامیان  وبسیاری ازبناهای فراموش شده ی این مرز وبوم ... پر آوازه ترین نام ها بوده و هستند.که درلابه لای تاریخ در زیر خاکستر جنگ های نابرابر این عظمت و شکوه پنهان مانده اند. 
«حال افغانستانی دیگر در شرف تولد است» فرزندان این سرزمین همیشه سبزاکنون همت کرده اند ودرراستای بازسازی فرهنگی می خواهند بزدایندگرد وغبارنشسته بر عظمت وشکوه فراموش شده گذشته ومیراث امروزرا و افغانستانی بنا کنند سرشاراز آبادانی ولبریزازنور.امید است که با این شوروشعور ، خون تازه ای در قلب آسیاجاری شود.
 جمعی از دانشجویان افغانستانی استان قم با همکاری بخش فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی افغانستان و... بر آن شده اند نمایشگاه عکسی تحت عنوانِ "نیمه پنهان" با هدف ایجاد نگاهی راستین و حقیقی به مقوله ی کشور افغانستان را برگزار کند. دبیرخانه ی جشنواره پیشاپیش از حضور آثار گران سنگِ کلیه هنرمندان عکاس، دانشجویان و عمومِ علاقه مندان که قدرمسلم مایه ی ارجمندی و افتخارِ میهنمان افغانستان است،  سپاس هایِ بی پایان دارد و به خود می بالد.درپایان عکس های برگزیده معرفی و ازصاحب اثر تقدیر خوهد شد.

موضوع: 

به تصویر کشیدنِ ظرفیت ها و پتانسیل های موجود در عرصه هایِ فرهنگی هنری گردشگری تاریخی باستانی اقتصادی آموزشی ورزشی اجتماعی آداب و سنن و آیین ها. و با نگاه ویژه به پیشرفت های آموزشی و علمی از داخل افغانستان .

 

 


آیین­نامه:


1.  شرکت در جشنواره برای تمامی عکاسان آزاد است.

2. محدودیتی از لحاظ تعداد و نوع آثار اعم از رنگی یا سیاه سفید وجود نخواهد داشت.

3. ارسال عکس توسط عکاس و شرکت در جشنواره به منزله اعلام مالکیت معنوی عکس­ها است در صورت اثبات خلاف این امر، عواقب حقوقی جزایی آن بر عهدۀ شرکت کننده است.

4. عکس­ها به صورت فایل دیجیتال و یا فرمت« JPEG » یا «TIFF» با رزولوشن« DPI  300 » و اندازه «30 در40» ارسال شوند.

5. ایمیل یا سی­دی­های ارسالی علاوه بر عکس باید در بردارندۀ فایل دیگری شامل اطلاعات ذیل باشد: نام و نام خانوادگی صاحب اثر، نام پدر، تاریخ تولد، تحصیلات و محل عکس­برداری و شماره تماس.

6. عکاسان می­توانند آثار خود را به آدرس دبیرخانه پست و یا به آدرس ایمیل( photo.afg91@yahoo.com ) ارسال نمایند.

7. ارسال آثار به معنای پذیرش شرایط و مقررات جشنواره است و تصمیم­گیری در مورد مسائل پیش­بینی نشده بر عهدۀ برگزار کننده است.

8. برگزار کننده حق استفاده از عکس­های پذیرفته شده را برای چاپ در کتاب و.... با ذکر نام صاحب اثر برای خود محفوظ می­دارد.

9. برای تمامی عکاسان که آثار شان به نمایشگاه راه یابد گواهی شرکت در جشنواره اهدا خواهد شد.

10. عکس­ها ی ارسالی که بر خلاف آیین­نامه و فاقد اطلاعات خواسته شده باشد مورد بررسی قرار نمی­گیرد.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دبیر جشنواره:

 

 

 

هیأت داوران: از اساتید دانشگاه و عکاسان مطرح کشور انتخاب خواهد شد. اسامی آنها متعاقباً اعلام می­شود.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گاه­شمار جشنواره:

مهلت ارسال آثار: 1392/1/31

انتخاب و  داوری:92/2/15

برگزاری نمایشگاه و اهداء جوایز: 92/2/20

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 


جوایز: به سه نفر از عکاسان برگزیده جوایزی  اهدا خواهد شد.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

« حسرتِ روزهای گذشته »

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 
یکی از دوستان نوشته بود : «چرا همیشه مردم، پس از مدتی، منتقد دولت ها می شوند و در پی روی کار آوردن سیستم سیاسی جدید هستند؟».
بله. تجربه ی تاریخی نشان داده است که همیشه رژیم های سیاسی در معرض نقد، سوال، اعتراض و در نهایت سرنگونی بوده و هستند. چرایی مسأله بماند که عوامل زیادی در این پروسه دخیل اند اما وقتی تقویم تاریخ ملت ها را ورق می زنیم، می بینیم که راستی هم چنین است، یعنی بیشتر ملت ها از تغییر رژیم ها نفع برده اند و بدینسان، سیستم های سیاسی گذشته شان را ناکارآمد، فاسد و یا ناقص می دانند و هیچ وقت آرزو ندارند به گذشته برگشته و بعنوان مثال دورانِ فلان آدم را تجربه کرده و یا در آن عصر زندگی کنند. اما چگونه می شود، یا چه بر سر یک ملت می آید که روزی صد هزار بار حَسرت بازگشت به "چهل سال گذشته" را در سر می پرورانند. چه بر سرِ مردم و داشته های آن سرزمین آورده اند که مردم آرزو می کنند به قهقرا رفته و در گذشته زندگی کنند. 
افغانستان، چنین کشوری است. این روزها وقتی یک افغانستانی عکس ها و فیلم های تاریخی دوران ظاهر شاه و داکتر نجیب الله را می بیند، اشک در چشمانش حلقه بسته، آرزو می کند کاش به گذشته باز گردد. دوستان در فیسبوک سعی می کنند با گذاشتن عکس ها و مطالبی از آن سال ها، یادآور دوران با شکوه افغانستان باشند که از دست رفته است. چند روز قبل با عده ای از دوستان، فیلم کوتاهی از تاریخ سیاسی زمانِ داودخان را تماشا می کردیم، بیشتر دوستان برای آن ایام حسرت می خوردند و عده ای هم با چشمان اشکبار نظاره گر گذشته ی کشورشان بودند؛ گذشته ای که امروز آرزوی داشتن اش را دارند.
برخی دوستان، علاوه بر آرزوی بازگشت به آن دوران، آرزوی بازگشت آن سیاستمداران را هم در سر می پرورانند. امروز یک افغانستانی آنقدر دلش از وضع کنونی پر است و عقده در گلو دارد که عکس سیاستمدارانِ قدیم را عَلم می کند و به روان آن ها درود و سلام نثار می کند؛ سیاستمدارانی که در یک برهه هدفِ آماج تهمت ها و ناسزاها بودند و هر کدام به نوعی دست شان به خون مردم و تخریب وطن آلوده است اما برای یک افغانستانی ، آن گذشته، شیرین تر از وضع امروز به نظر می رسد پس آرزو می کند « کاش به قهقرا برگردم » !
این برای مردم یک کشور، « درد » است؛ درد سیاسی، درد فرهنگی، درد اقتصادی، درد نظامی و در نهایت یک « درد بزرگ تاریخی » است که مردم یک کشور آرزو کنند کاش به گذشته برگردند. درد را دوا باید کرد . این کارها و آرزو ها فقط بی حس کننده است نه التیام بخش و شفا بخش. 
حقیقت این است که « گذشته تلخ بود، امروز تاریک است ، بیاییم فردا را روشن کنیم » آرزوی بازگشت به قهقرا اشتباهِ تاریخی است . نه آن را آرزو کنیم، نه تبلیغ کنیم و نه مرتکب شویم .
سید محمد عارف حسینی 
مشهد- 20 جدی 1391



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف

ته است . 
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
 
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
 
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
 
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .

مشهد / 8 عقرب 1391
 
سید محمد عارف حسینی

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت

كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت

 

گرچه با آسمان در افتادي تا كه طرحي دگر دراندازي

باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت

 

بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته

بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت

 

شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم

يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت

 

كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد

و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت

 

بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند

و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در معاینه خانه داکتر نشسته بود . دو زن هم منتظر وقت معاینه بودند . هر دو چادری ها را بالا زده بودند ، قسمی که گردن و مقداری از موهای شان دیده می شد . یکی از آنها که جوان تر به نظر می رسید ، دستکول خود را باز کرده بود و بی ملاحظه ، مشغول آرایش خود بود . زن دیگر با بازویش به او زد و زیر لب با تبسم گفت : " بسه خجالت بکش ... مردکه ره نمی بینی ؟... " او هم سری تکان داد و با تمسخر گفت : " چی گپا می زنی ! فقط که حالی مره می بینه و عاشق می شه " . دروازه اتاق داکتر باز شد و مردی خارج شد و از معاینه خانه رفت . زن به سرعت لب سیرین را بین مشت خود گرفت و هر دویشان چادری ها را روی صورت انداختند . نوبت دو زن بود . داکتر با چشمان خمار و شکم کلانش به اتاق انتظار آمد و نگاهی به هر سه نفر انداخت و گفت : " خو ! نوبت د کی است ؟ " . زن جوان چادری را بالا زد و با خنده ی مستانه ای خود را به داکتر نشان داد و گفت : " گمانم که نوبت د ما باشه " و بعد موذیانه ادامه داد : " مگر مَه نوبت خوده به ای بیادر می تم که زودتر معاینه شوه " . داکتر هم خندید و به معنی تأیید سر تکان داد و به اتاقش رفت . فریدون از زن تشکر کرد و داخل اتاق داکتر شد . سلام کرد. داکتر جواب سستی داد و گفت : " باز چی مشکل داری ؟ ... درد ؟... سوزش ؟ ...خارش ؟ " . فریدون از لحن داکتر ناراحت شد اما مجبور بود تحمل کند . او گفت : " چند وقت است بسیار سوزش دارن . از طرف روز که د اَفتو می شینم سوزش زیادتر است " . داکتر که گویا برای معاینه ی دو مریض دیگر عجله داشت ، نسخه ای نوشت و به دست فریدون داد و گفت : " خو نشین د افتو بیادر جان ! ای نسخه ره بگیر و مصرف کو یالله " . همین کم مانده بود که او را از معاینه خانه بیرون کند . فریدون از جایش برخاست ، آه سردی کشید و گفت : " اگه د اَفتو نیشنم خو نان خوردن هم ندارم داکتر صاحب " . از اتاق داکتر بیرون شد . داکتر نه بخاطر اینکه او را همراهی کند ّ بلکه برای استقبال از دو مریض دیگر ، با فریدون تا اتاق انتظار آمد . در آنجا هر دو زن چادری ها را بالا زده بودند و با دیدن داکتر تبسم کنان ایستادند . وقتی فریدون از معایه خانه بیرون شد ، صدای قفل شدن در را شنید . / 
در دواخانه نشسته بود . سرش پایین بود و به رفتار بد داکتر فکر می کرد . زنی روبرویش نشست که چادری نداشت او از اینکه فریدون مقابلش نشسته بود معذّب بود و پیوسته تلاش می کرد تا حجابش را حفظ کند . گاهی دستش را به شال روی سرش می کشید که موهایش دیده نشود و گاهی هم با گوشه ی شال ، دهان و بینی اش را می پوشاند . هر از چند گاهی هم به فریدون نگاه می کرد اما او روی چوکی ، خمیده بود و فکر می کرد . وقتی سرش را بلند کرد ؛ نگاه زن به او افتاد . گوشه ی شال اش را رها کرد و از روی ترحم سری تکان داد گویا تا به حالی بی دلیل معذّب بوده است . دواساز فریدون را صدا زد . پیسه ی که از او بابت داروهایش طلب کرد ، خیلی بیشتر از آنچه بود که تصور می کرد . نسخه را پس گرفت و زیر لب گفت : " خدا انصاف بته ای داکتره ! می فامه که پیسه ندارم ، چرا دواهای گران قمّت نوشته می کنه " . نسخه را در دستش مچاله کرد و رفت . / 
از صدای تَکَر دو موتر ، تکانی خورد . لحظه ای ایستاد و صورت خود را به سویی گرداند که صدا را شنیده بود . صدای همهمه ی مردم بود که به طرف سرک می دویدند . ناراحت شد ، دلش می خواست کمک کمک کند اما به راه خود ادامه داد . کمی جلوتر که راه ناهموار بود ، پایش به یک مانع برخورد و به زمین افتاد . چند نفر آنجا بودند که با دیدن این صحنه فقط ناراحت شدند و دیگر هیچ ! . از جایش بلند شد و به راه خود ادامه داد . پرسان پرسان دکان مورد نظرش را یافت . وارد دکان شد . می خواست از آنجا برای دختر کوچکش گودی بخرد . سلام کرد و گفت : " بیادر جان ! یگان گودی ارزان قیمت داری؟ دخترم سه ساله است . سیل کو اگه کدام گودی مقبول داری !... خوش رنگ باشه ... از گودی که مویایش زرد باشه خوشش میایه ؟! " . دکان دار که آدم کم حوصله ای به نظر می رسید گفت : " اووووه ! بیادر جان چقه تفصیل دادی ! گودی زیاد دارم . حالی یکی شه میارم " . و بعد یک گودی را به او داد و قیمتش را از مقداری که روی آن نوشته شده بود ، بیشتر گفت . فریدون چانه زنی نکرد ، دست در جیب شد و همان مقدار پیسه داد و رفت . / 
با مشکل زیاد از سرک عبور کرد . لوحه ای که نام سرک روی آن نوشته بود با ارتفاع کمی نصب شده بود . پیشانیش محکم به لوحه خورد . زیر لب " بسم الله " گفت و لحظه ای در جایش نشست و دستش را به پیشانیش گرفت . کمی که به حال آمد ، برخاست و از آنجا رفت . وقتی به محل کارش رسید ، مثل همیشه پارچه ای را روی زمین پهن کرد و جوراب ها را یکی یکی از خریطه اش روی آن چید بعد به دیوار تکیه داد و گفت : " الهی به امید تو " . این تنها کاری بود که می توانست معاش روزانه اش را تهیه کند و البته با اندک پیسه ای که بعضی مردمان از روی ترحم به او می دادند . / 
شب که به خانه رفت ، دخترش دوان دوان آمد و از او گودی خواست . با خوشحالی گودی را به او داد و دخترش هم ، پدر را تا میان خانه همراهی کرد . همسرش سلام گفت و جویای حال او شد . فریدون با روی باز و لبخندی که همیشه در خانه روی لب داشت گفت : " شکر خدا ! هر روز واری .... خدا روزی رسان است " . زن نزدیک او شد و با دقت به صورت و کالای فریدون نگاه کرد . با نگرانی پرسید : " فریدون جان ؟ خیریت است ؟ ...چرا پیشانیت کبود شده ؟.... کالایت چرا گیل پر است ؟ .... پریشان کدی مره ! " . فریدون گفت : " پریشان نشو ! سرم به یک لوحه خورد . لکن از کالایم نمی فامم " . و بعد انگار چیزی به یادش آمد وادامه داد : " هااااا خیر است ، خطا شدم ... هیچ فکرم نشد که کالایمه پاک کنم " . اشک در چشمان زن حلقه زد و مثل همیشه هیچ نگفت . دخترک پیش مادر آمد و گفت : " مادر جان سیل کو پدرم چقه گودی مقبول خریده بَرم " . زن گودی را گرفت و سعی کرد گریه اش را از دخترش پنهان کند . گودی را سیل کرد و با تبسم گفت : " اووووه ! چقه پدرت دوستت داره که دوصد افغانی برت گودی خریده " . فریدون با تعجب گفت : " چطو دوصد افغانی ؟ " . زن گفت : " روی پوشش نوشته کده دوصد افغانی " . فریدون خنده ی سردی کرد و گفت : " هااا ! خو دخترمه دوست دارم " . او فهمید که دکاندار بیشتر از آنچه که باید ، از او پیسه گرفته است . / 
صبح هوا بارانی بود . از خانه بیرون شد تا برای خرید جوراب به تولیدی دوستش برود . کنار سرک ، منتظر موتر بود . موترها به سرعت عبور می کردند . لباس هایش از آب و گِل عبور موترها تر شده بود . ساعتی بعد خریطه اش را از جوراب پر کرد و با دوستش خداحافظی کرد . آهسته آهسته حرکت کرد تا خود را به سرک رساند و منتظر موتر شد . چند دقیقه ای که تا رسیدن به مقصدش بین موتر بود به این فکر می کرد که چرا بعضی مردمان او را نمی بینند . نزدیک محل کارش از موتر پایین شد . وقتی می خواست از سرک عبور کند ، ناگهان با یک موتر سیکل تکر کرد و به زمین افتاد . جوان موتر سیکل سوار توقف کرد و با عصبانیت بطرف او امد . در حالیکه حق را به جانب خود می دانست پرخاشگرانه گفت : " بیادر چی قسم از سرک تیر می شی؟ کور خو نیستی ! ... " . فریدون بلند شد و گفت : " خیر است بخیر گذشت . می بخشی بیادر جان ... " . موتر سیکل سوار وقتی نگاهش به صورت فریدون افتاد ، چهره اش سرخ شد و خجالت کشید . صورت فریدون را بوسید و از او دلجویی کرد چون فریدون نابینا بود . / 

سید محمد عارف حسینی 
مشهد / 22/ 7 / 1391 
" به بهانه ی 15 اکتبر ، روز جهانی نابینایان " 

دستکول : کیف دستی زنانه / لب سیرین : ماتیک ، رژ لب / مردکه : مرتیکه / اَفتو : آفتاب / دواخانه : داروخانه / چوکی : صندلی / قمّت : قیمت / تکر : تصادف / موتر : ماشین / سرک : خیابان / گودی : عروسک / مقبول : زیبا و قشنگ / لوحه : تابلو / خریطه : کیسه ، گونی / گیل : گِل / خطا شدن : افتادن / هر روز واری : مثل هر روز /کالا : لباس / سیل کردن : نگاه کردن / افغانی : واحد پول افغانستان / پیسه : پول / تیر شدن : عبور کردن ، رد شدن /
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 


زيبايي دشت رنگارنگ از گلهاي سرخ کوکنار ، چشم هر بيننده اي را خيره مي کرد . شمال ملايمي در حال وزيدن بود و کوههاي بلندِ آنسوي دشت ، منظره ي کشتزارها را مقبول تر مي ساخت . اطفال در گوشه و
کنار زمين ها مي دويدند و زنان و مردان ، در ميان کشتزارها مشغول کار بودند . 
در ميان خانه اي کوچک ، شعيب در کنار مادرش نشسته بود و گلهاي دامن چين دار مادرش را نام مي گرفت : " زرد آبي سرخ ، گل گل گل .... باز زرد آبي سرخ ، باز گل گل گل ..." . از پنج سال پيش که شفيقه با ميرويس ازدواج کرده بود تا به حال روي خوشي را نديده بود . فقط وقتي شعيب را به دنيا آورده بود چند ماهي از شوهرش مهرباني ديد و آن هم زود تمام شد . سال هاي خوب جواني و نوعروسي شفيقه پر بود از خاطرات تلخ ظلم و مرد سالاري که در آن خانه حاکم بود . 
اگر کسي از بيرون به داخل خانه مي آمد مي فهميد که فضاي خانه آکنده از دود است اما شفيقه برايش اهميتي نداشت . تقريبا همه باخبر بودند که ديگر از زيبايي و رعنايي و نيز هنرهاي شفيقه خبري نخواهد بود . روي تشک کهنه اي لم داده ، و با چشمان خمار به يک نقطه خيره شده بود . هر از چند گاهي سرش را پيش مي برد و با آتش و ديگر آلات ، ترياک مي کشيد . اين کار هر روزش بود وقتي ميرويس از صبح زود تا غروب مي رفت تا روي زمين ها ی مردم کار کند و يا با دوستان اش در گوشه اي ترياک بکشند و مستي کنند ، شفيقه وقت زيادي داشت تا جواني اش را به دست آتش و دود بسپارد . ميرويس از همان ابتدا در خانه ترياک مي کشيد و هر چند شفيقه مخالفت مي کرد اما تنها چيزي که برايش اهميت نداشت مخالفت هاي شفيقه بود ، ولي بعدها براي شفيقه هم عادي شد . مرد سالاري هاي ميرويس و آزار و اذيت هاي او و خانواده اش در طول سال ها ، آنقدر روح شفيقه را آزرده بود که شايد او به خودش حق می داد اين گونه با ترياک خودش را آرام کند . 
همه چيز از يک سال پيش شروع شد وقتي که ميرويس سر يک مسئله اي شفيقه را به شدت لت و کوب کرد . فرداي آن روز شفيقه فهميد که جنين دو ماه اش - که فقط خودش از حمل آن خبر داشت - سقط شده است . تمام اعضا و جوارح اش درد داشت ؛ درد آنقدر زياد بود که ناچار شد مقداري ترياک بخورد آن هم با نفرت و شايد انتقام از زندگي تلخي که نصيبش شده بود . از آن روز به بعد ، ترياک بود که درد هايش را آرام مي کرد اما درد بزرگ ديگري زندگي شفيقه را فرا گرفت . چيزي نگذشت که روزانه از آلات کشيدن ترياک ميرويس براي آرام کردن جان و روحش استفاده مي کرد و اين گونه بود که ناخواسته معتاد شد . حالا دست هايي که با سوزن و نخ هاي رنگارنگ ، گل هاي مقبول براي پيش يخن زنان و اطفال مي دوختند ، توان دوختن نداشتند و روحي که زيبايي مي آفريد در تاريکي دود و نعشه گي اسير شده بود . پخت و پز و شست و شوي تنها کاري بود که شفيقه به عنوان زن و مادر آن خانه انجام مي داد و ديگر هيچ! 
شعيب حوصله اش به سر آمد ، دامن مادر را کشيد و گفت :" مادر ، ذله شدم ...بسه ديگه ...مه گشنه شدم ..." . شفيقه با بي حوصله گي جواب داد : " بِخه بچه م برو با ديگه بچه ها سادتيري کو ... بخه جان مادر " . شعيب قاش هايش را در هم کشيد و گفت : " نمي رم مادر ! هر روز که بين بچه ها مي دوم ، سرم دور مي خوره ، اقه نفس نفس مي زنم ! نمي تانم مثل ديگرا بدوُم . از همگي پس مي مانم " . شفيقه سرش را بلند کرد و به چشمان شعيب نگريست و اشک در چشم هاي خمارش حلقه زد . حالت هايي را که شعيب مي گفت ، خودش تجربه کرده بود وقتي تازه به خانه ي ميرويس آمده بود . او تازه فهميد که چه بر سر طفل چهار ساله اش آمده ؛ طفلي که مجبور بود روز و شب دود ترياک کشیدن والدین را استشمام کند .
شفيقه در جايش نشست ، شعيب را بغل گرفت و در حاليکه سرش را مي بوسيد مثل باران بهار گريان می کرد و قربان و صدقه ي او مي شد اما قدرت تصميم گيري و نجات خود و فرزندش را نداشت . اندکي بعد شعيب در آغوشش بخواب رفت . او را در گوشه اي خواباند و باز به کشيدن ترياک ادامه داد . در تنهايي و نعشه گي گريه مي کرد ؛ گريه به حال خودش که گرفتار چه زندگي نکبت باري شده است ، چقدر از تربيت تنها فرزندش دور شده و اينکه چقدر براي ميرويس بي ارزش شده است ؛ گريه به حال شعيب که دنياي کودکي اش آلوده به دود اعتياد پدر و مادر شده بود ؛ و گريه به حال ميرويس که چه نامردانه و ظالمانه چشم بر زن و فرزند و حقايق زندگي بسته بود .اشک در چشمانش خشک شد و در اوج نعشه گي ، هر چند دقيقه سرش رو به پايين مي رفت و دوباره بلند مي کرد . کاملاً گنکس شده بود ناگهان بي اختيار روي زمين افتاد و پاتنوسي که داخل آن آتش و آلات کسيدن ترياک بود روي فرش واژگون شد .
بيرون از خانه اطفال در حال دويدن و بازي بودند . يکي از آنها متوجه خانه شعيب شد و فرياد کشيد : " هي هي بچه ها از خانه شعيب اينا دود بلند است ... آتش گرفته آتش ! " . چيزي نگذشت که جمعيت زيادي آنجا جمع شدند . ميرويس در حاليکه گريان بود با عده اي از نزديکان ، شفیقه و شعيب را به مرکز صحي ولسوالي رساندند اما از دست داکتر کاري ساخته نبود و بايد آنها را به مرکز ولايت انتقال مي دادند . 
صداي گريه و ناله ي ميرويس در شفاخانه ي مرکز ولايت توجه همه را به خود جلب کرده بود : " ني ني ! او خداااا شعيب نمرده ... بچه م نمرده ...زنده س بچه م ..." . اما گريه و افسوس سودي نداشت . شفيقه بخاطر سوختگي زياد و مسموميت ريوي در بخش ويژه بستري شد ولي شعيب بر اثر مسموميت ريوي بخاطر استنشاق مقدار زياد دي اکسيد کربن جان داده بود . 
 
سيد محمد عارف حسيني 
مشهد / 8 / 7 / 1391

کوکنار : گیاه تریاک – شمال : باد - لت و کوب : ضرب و شتم – آلات : وسایل – مقبول : زیبا – یخن : یقه – بخه : بلندشو – قاش ها : ابروها – پس ماندن : عقب ماندن - گنکس : گیچ – پاتنوس : سینی – سادتیری : بازی ، وقت گذرانی - مرکز صحی : مرکز بهداشت و مداوا – ولسوالی : شهرستان – ولایت : استان – شفاخانه : بیمارستان
 
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در روزگاری که فاتحان کابل ، طالبان ، دولت اسلامی بپا کرده بودند ، مادرم برای تداوی یک مریض از خانه خارج شد . او داکتری قابل بود که تا چندی پیش از آن در شفاخانه وزیر اکبرخان به تداوی مشغول
 بود . اما با وزیدن باد سیاه تحجر طالبانی ، خانه نشین شد و معاش ماهانه اش هم که بخشی از مخارج خانه را تامین می کرد قطع شد . هیچ از یادم نمی رود آن روز صبح ، مادرم بعد از اینکه موهایم را شانه کشید و کلی نوازشم کرد در گوشم زمزمه نمود که :
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده 
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام . 
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده

سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

لبهای ترک خورده ی من

دگر ردپای هیچ خنده ای نیست

انگار

متروکه کویری است

بی آب و علف

ای رهگذر

که نقشت چون سرابی پیداست

با خود آیا

خنده ای را سوی من می آری؟




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

تنها برنزی و دلاور بزرگ ما در المپیک دوباره افتخار آفرین شد و حماسه 4 سال پیش خود در المپیک 2008 بجینگ را این بار در المپیک 2012 لندن نیز تکرار کرد،تا همچنان بر مدار موفقیت در المپیک باقی بماند.
خوشحالم از اینکه دعا و تشویق های ملت دردمند افغانستان برای نیکپا بی اثر نماند و او این بار هم با افتخار و رکوردی جدید دوباره به افغانستان برمی گردد،که شکستنش برای هر ورزشکاری میسر نخواهد بود.
او حالا دیگر تنها مدال آور تاریخ ورزش کشور در المپیک نیست،او در طی 8 سال به دو عنوان مهم المپیک دست پیدا کرده و رسیدن او به  افتخارش کاری است بسیار دشوار که حکایت از زحمات روح الله در رشته تکواندو دارد. همچنین مبارزه نثار احمد بهاوي با رقيب مراكشي اش در دور مقدماتي -٨٠ كيلوگرام تكواندو در چارچوب المپيك لندن ٢٠١٢، امروز راس ساعت ٤:١٥ بعد از ظهر بوقت افغانستان برگزار ميگردد.
به امید پیروزی...




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

صدای گریه ی ممتد طفل سه ماهه اش خاموش نمی شد ، گرسنه بود . شهناز تمام تلاش خود را بکار گرفت تا او را سیر کند اما بی فایده بود . او فقط شیر می خواست . از آنجایی که مادرش تغذیه ی مناسب نداشت ، شیرش در آستانه ی دو ماهگی نوزاد خشک شده بود و طفلش را با شیر خشک سیر می کرد . روز گذشته آخرین قوطی شیر خشک که در خانه موجود بود خلاص شد و دیگر چای شیرین و آب جوش هم نمی توانست حبیب سه ماهه را آرام کند . مستاصل تر از همیشه به هر قسمی بود ، او را با شکم گرسنه خوابانید . آه سردی کشید و از جایش برخاست ، رو به دخترک شش ساله اش کرد و گفت : " اسما ! جانِ مادر فکرت طرف بیادرت باشه . مه بروم که شیر پیدا می شه یا نی ! " . گویی دخترک را برق گرفته باشد از جایش پرید و دامان چادری مادر را گرفت و به التماس افتاد : " نی ! نی ! مادر جان تو ره به خدا نرو ... اسما بُمره نرو . بخدا حبیب آرام می شه به چای شیرین عادت می کنه . تو نرو " . اشک در چشمانش حلقه زده بود و پیش پای مادر زاری می کرد . مادر به زمین نشست و با کف دستان درشتش که اصلا به دستان زنی سی و پنج ساله نمی ماند ، اشک از دیدگان دخترش پاک کرد و با نوازش گفت : " مقبولکم ! بی تابی نکو ! مه حبیبَ به تو مسپارم باز تو خودت گریان می کنی ؟ " . اما فایده نداشت و اسما هق هق گریه می کرد و در میان ناله هایش مدام می گفت : " نی مادر ! تو ره به روح پاک پدرم نرو . پدر ندارم ما ره بی مادر نکو .... مادر شفیقه سه روز است که رفته بازار و هنوز نامده .... تو نرو مادر " .
ظاهراً التماس های اسما بی فایده بود . مادر از جایش برخاست و با چشمان سرمه کشیده و پراشک به دخترش نگریست و گفت : " نی جان مادر گمان بد نزن . همیالی زود میایم . فکرت طرف حبیب باشه که بیدار نشوه " . 
دقیایقی دیگر شهناز در چهارراهی نزدیک خانه در میان ازدهام زنانی بود که عزم تهیه مایحتاج داشتند و ماموران امر بمعروف و نهی از منکر طالبان مانع حرکتشان می شدند . یکی که بر روی موتر تویوتا ایستاده بود فریاد می کشید : " برن سیاسرها ! برن خانه هایتان . چی معنا که سیاسر به بازار میایه ؟ حیا کنن شما مسلمان نیستن ؟ " . غلغله بود و صدا به صدا نمی رسید . یک فکر شهناز در خانه پیش حبیب سه ماهه اش بود و فکر دیگرش به تهیه قوطی شیر خشک . هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود . خود را به یکی از انها که ریش بلندی داشت و می شد خوی حیوانی را در چشمانش خواند رسانید. چادری اش را بالا زد و با تندی گفت : " ملا صاحب ! شما مسلمان هستین یا نی ؟ طفلم از گشنگی می مره . باید برم شیرخشک پیدا کنم " . ملا به شهناز پاسخ گفت : " ما نا مسلمان هستیم ؟؟ خجالت نمی کشی تو بی حیا ؟ چادریته بالا زدی که چشمای سورمه کده ته نشان بتی ؟ " ... و بعد شهناز سنگینی دست مردانه ای را بر صورتش احساس کرد و نقش زمین شد .
در مرکز نظامی طالبان ، یکی از آنها که ظاهراً بزرگشان بود ، رو به دیگرانی کزد که گِرد میز چای سبز نشسته بودند و می خندیدند و گفت : " مستی خرابتان کده ؟ هنوز او زنکه ره نگاه کدین ؟ بس است دیگه ! سیزده روز شد ، از ای زیاد می مره ، معلوم نیست شوی داره نداره ؟ هر کدامتان سرش می رن . زود ببرن کدام جای ایلایش کنن " .
ساعتی دیگر موتر طالبان در همان چهاراهی توقف کرد و دو مرد که سر و روی خود را بسته بودند بدن نیمه جان شهناز را به گوشه ای انداخته و رفتند . شب هنگام وقتی شهناز در خانه ی یکی از همسایه ها بهوش آمد ، غمهای عالم برسرش خراب شد . حبیب دردانه اش روز دوم جان داده بود ، اسمای نازدانه اش در یتیم خانه به یتیمی رفته بود و عفت خودش به بدترین شکل پایمال شده بود . فریادی کشید و جای خراش هشت انگشت بر صورتش نمایان شد . 
سید محمد عارف حسینی
18 اسد 1391 / مشهد




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
مراسم قرعه کشی مرحله اول مسابقات تکواندوی المپیک لندن انجام شد و دو تکواندوکار کشورمان حریفان خویش را در مرحله اول شناختند. روح الله نیکپا که در رتبه بندی فدراسیون جهانی تکواندو در مکان13 قرار دارد شامل سیدهای اول بود و حریف او توسط قرعه انتخاب شد. در مرحله اول مایکل لوینسکی از کشور لهستان حریف روح الله می باشد. مایکل در مسابقات مقدماتی راهیابی المپیک در قاره اروپا به مقام دوم رسیده است و در رتبه ب
ندی فدراسیون جهانی تکواندو مقام 35 را دارد. در صورت پیروزی مقابل لوینسکی، نیکپا با برنده مسابقه باقری معتمد از ایران و دیوید بوی از جمهوری آفریقای مرکزی مصاف خواهد داد.

نثار احمد بهاوی نیز که شامل بازیکنان سیدبندی شده نبود، در مرحله اول با عصام چنبوری از کشور مراکش روبرو خواهد شد. چنبوری در رتبه بندی جهانی در مکان سوم قرار دارد و در مسابقات مقدماتی آفریقا نیز به مقام اول رسیده است. در صورت پیروزی، بهاوی با برنده مسابقه میان سبستین کریسمانیچ از آرژانتین و وان اسکات از زلاند جدید مسابقه خواهد داد.
نیکپا روز پنجشنبه ساعت 4 و 45 دقیقه بعد از ظهر به وقت کابل به مصاف حریف می رود و بهاوی نیز روز بعد ساعت 5 و 15 دقیقه با حریف خویش زور آزمایی خواهد کرد.



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

هميشه در سر چوک با کراچي کهنه ي خود ميوه مي فروخت ؛ ماه رمضان که مي شد ميوه هاي تازه روي کراچي مي چيد و تا وقت افطار ، رزق حلال کسب مي کرد و ورد زبانش اين بود که : " اولادايم ! فکرتان باشه که مهمان خدا هستيم ، همو قسم باشن که صاحب خانه انتظار داره " . سفره ي افطار با محبت هاي پدرانه اش آراسته مي شد و خنده هايش ، روح شادي در کالبد اولادهايش مي دميد 

. قوت لايموتي که کسب مي کرد ، براي هر چهار نفرشان بس بود . ....... اما امسال که رمضان آمد ، در چوک ، خبري از کراچي او نبود ، و در خانه ، دست محبتش بر سر اولادهايش کشيده نمي شد و سفره ي افطار و سحر ، خالي بود از مهربانيهايش . همسر و سه فرزندش بر سر سفره ي خالي از پدر نشسته ، افطار مي کردند ؛ و چه افطاري ! که در پس هر لقمه ، بايد نظاره گر اشک جانسوز پدر باشند . بله ! در آنسوي خانه ، بستري گسترده شده بود که در ميان آن ، تن بيمار و عليل پدر جاي گرفته بود . پدري که پاي در بدن نداشت و يکي از دستانش لمس شده بود . ديگر ياراي روزه گرفتنش نبود و در حسرت محروميت از ميهماني خدا اشک مي ريخت و زير لب زمزمه مي کرد : " اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَريضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ ... " ... از طرفي چون دیگر توان کار نداشت ، دو فرزند کوچکش درس و تحصيل را رها کرده و در دوکان پرزه فروشي کار مي کردند ..... روز اول ماه رمضان وقت اذان مغرب شد ، کارگران کوچک خانه با دستان آزرده و کوچک ، و چشماني نا اميد ، در مقابل ديدگان پر اشک پدر ، باز بر سفره ي خالي از خنده ها و مهرباني هاي پدرانه نشستند . مادر مقداري پياوه کچالو براي هر دويشان در کاسه ريخت تا يکجا تر کنند و روزه ی خود را افطار کنند . همين که آصف اولين لقمه را در دهان گذاشت ، باز در مقابل خود پدر را ديد که اشک خود را پاک مي کند . لقمه در گلويش سنگ شد و زير لب زمزمه کنان چنين گفت : " کاش همو روز خراب نمي رفت سرچوک ... کاش پاي او نا مسلمان مي شکست و انتحاري نمي کد ... آخر پدرم چي گناه کده بود ؟!! کاش او هم امسال مهمان خدا بود " ....
مشهد / 14 اسد 1391
سيد محمد عارف حسيني
 
 
 
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ضعف از سر و رويش مي باريد . دو زانو نشسته بود و قرآن کوچکش در دستان ، آرام آرام زمزمه مي کرد . رفته رفته متوقف مي شد و به سختي لبهاي خشکش را تر مي کرد و ادامه مي داد . امروز هم بدون سحري روزه گرفته بود . مثل مادرش و البته پدر پيرش که صبح از خانه خارج شده بود در پي لقمه ناني براي افطار . به افطار چيزي نمانده بود . مادر فقط چاي آماده کرده بود و چند تکه نان که از شب گذشته در دسترخان مانده بود . هوا رو به تاريکي مي رفت . بوي برنج دم کشيده و البته دود کبابي که از چند خانه آنطرف تر مي آمد ، هر گرسنه اي را ديوانه مي ساخت . رفته رفته که اين رايحه بيشتر مي شد ، مادر نگاه دلسوزانه و از روي ناچاري به دخترکش مي انداخت اما " ناجيه " سعي مي کرد از زير نگاه مادر فرار کند و ادامه مي داد : " و يطعمون الطعام علي حبه مسکينا و يتيما و اسيرا ....." ....صداي دروازه ي حولي شنيده شد . مادر با بيم و اميد از پشت کلکينچه نگاهي به آنسوي شيشه انداخت ؛ " بخه بچه م که پدرجانت آمد سيل کو چي د دستشه بگير از دستش " .... ناجيه دوان دوان بطرف در اتاق رفت . در باز شد . " شرمندگي " وارد خانه شد . وقتي ناجيه را با شوقش ديد ، چشمانش تر شد و چون رمقي نداشت ، دو زانو نشست و او را در آغوش گرفت : " روزه ت قبول باشه جانِ پدر " .... بله ! باز هم کاري براي پدر مهيا نشده بود و با دستان خالي بازگشته بود . اما ناجيه که امسال تازه روزه دار شده بود ، صورت پدر را بوسيد و گفت : " بيا پدر که مادر جان يک چايي دم کده که د عمرت نخورده باشي ، روزه خودتام قبول باشه پدرجان " . نگاه زن و مرد به هم دوخته شد و مرد با شرم ، ابروهايش را بالا انداخت ، يعني که نشد ، زن دست او را بوسيد و گفت : " قوت قلبم خوش آمدي ...مانده نباشي " ....صداي اذان بلند بود " الله اکبر الله اکبر " ...... و سفره ي خالي اما پر محبّتِ افطار !
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14 اسد 1391

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 تهمینه کوهستانی یگانه بانوی افغانستان که در المپیک لندن اشتراک نموده بود دیروز به میدان رقابت رفت.

وی که در رشته دو فاصله 100 متر را در مدت زمان 14ثانیه و 42 صدم ثانیه پیمود و دیرتر از تمام رقبایش به خط پایانی رسید و مقام نهم را در بین نه دونده کسب نمود.

به این ترتیب با حذف تهمینه از المپیک لندن، متاسفانه سومین ورزشکار کشور بدون امتیاز با المپیک خداحافظی نمود.

تهمینه که چادر همرنگ بیرق افغانستان به سر داشت امروز توانست رکورد قبلی اش را در 100 متر که در ترکیه بسته بود بشکند.

رکورد قبلی تهمینه در مسابقات اتلتیک استانبول 14 ثانیه بود اما او دیروز توانست آن را به 14ثانیه و 42 صدم ثانیه بهبود ببخشد.

تهمینه کوهستانی انتظار داشت رکورد سرعت روبینا مقیمیار، نخستین بانوی دونده افغان در مسابقات المپیک را بشکند اما موفق نشد.

روبینا مقیمیار در مسابقات المپیک سال 2008 بیجینگ توانسته بود فاصله 100متر را در 14 ثانیه و 14 صدم ثانیه بپیماید.

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در نشست سازمان علمی، فرهنگی و آموزشی کشورهای اسلامی در سال 2007 قرار بر این شد تا به شهر تاریخی غزنه لقب پایتخت تمدن اسلامی در میان کشورهای آسیایی به گونه رسمی در سال 2013 تفویض شود، موضوع که وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان به عنوان "افتخار بزرگ" برای افغانستان یاد کرده بود.

غزنه از دوران پس از اسلام از جمله آبادترین و زیباترین شهرهای آسیا به شمار می‌آمد، این شهر دارای هزار باب مدرسه بوده و مرکز تجمع دانشمندان بسیاری مانند ابوریحان بیرونی، فردوسی، ابوالفضل بیهقی، عبدالحی گردیزی، سنایی، مسعود سعد سلمان، عنصری و فرخی سیستانی بوده ‌است.
غزنی پایتخت سلطنت غزنویان در سال‌های (۱۱۸۷-۹۷۵ میلادی) بود و سلطان محمود 
غزنوی سال‌ها در آبادی و گسترش آن تلاش نمود. در دهه‌ های نخست سده یازده میلادی غزنی مهم ‌ترین کانون ادبیات فارسی به شمار می آمد و این نتیجه تلاش های سلطان محمود غزنوی بود که انجمنی از دانشوران، فیلسوفان و شاعران را به گرد تختگاه خود گرد هم آورده ‌بود.
غزنین اماکن تاریخی چون ارگ غزنی ، مناره‌های غزنی، قصر سلطان مسعود غزنوی، مقبرهٔ سبکتگین، مقبرهٔ سلطان محمود غزنوی، مقبرهٔ سنایی غزنوی، تپه سردار و ده ها مکان تاریخی دیگر را در خود جا داده است. و در کنار آن غزنی دارای مکانهای دیدنی چون باغ پیروزی، باغ صدهزار، باغ محمودی و باغ هزاردرخت را داراست.
پس ازینکه در سال 2007 قرار برین شد تا غزنی لقب پایتخت تمدن اسلامی را دریافت کند نشستی به اشتراک والی ومسئولین ادارات دولتی روشنفکران وفرهنگیان غزنی دایر شد و توافق برین شد تا کار های چون ساخت یک میدان هوایی مجهز، اعمار یک هوتل به معیار های جهانی ، ساخت دانشگاه ، ایجاد شبکه رادیو و تلویزیون جهانی ، بازسازی وحفظ مکان ها وآبدات تاریخی ، بازسازی موزیم ، ساختن یک سریال تلویزیونی به چند زبان بین المللی به ویژه انگلیسی که حاکی تاریخ غزنی به ویژه عهد غزنویان باشد، تا سال 2013 صورت گیرد.
اما این کار ها همه تا سال 2010 تنها به عنوان یک مفکوره در ذهن ها باقی ماند و هیچ کار عملی صورت نگرفت. با گذشت زمان کمیسیون های متعددی برای هماهنگی بازسازی و آماده سازی شهر غزنی ایجاد شد اما یکی پس از دیگر کاری موثری برای آماده سازی این شهر انجام ندادند تا اینکه آخرین کمیسیون را والی کنونی غزنی موسی خان اکبرزاده به عهده گرفت، ریاست کمیسیون را که والی آنرا فاقد صلاحیت می داند.
با وجود نبود کار و انگیزه لازم از سال 2007 تا 2010 امروز والی کنونی غزنی بدین باور است که کار های زیادی پس از 2010 انجام شده که باور او از جمله 34 آبده تاریخی قابل مرمت کاری، بازسازی ده آبده تکمیل و ده مکان باستانی دیگر آماده بازسازی است و در صورت سرازیر شدن پول کار بازسازی 14 آبده تاریخی دیگر هم تمام خواهد شد و در نهایت مشکلی درین مورد وجود نخواهد داشت اما او در عین حال با انتقاد از وزارت اطلاعات و فرهنگ می گوید که این وزارت بدون در نظرداشت تخصص شرکت ها کار بازسازی آبده ها را قرارداد نموده است.
اما باستان شناسی بدین باور است که از جمله 34 آبده قابل مرمت تنها کار بازسازی 7 آبده تکمیل شده و کار بازسازی مکان های تاریخی دیگر اگر پول هم وجود داشته باشد تا سال 2013 نا ممکن است.
بخش دیگر کار هم مربوط به وزارت شهرسازی و مسکن است تا مجتمع در نظر گرفته شده برای غزنی را اعمار کند، این وزارت می گوید که کار طرح و نقشه سازی این مجتمع با ارزش نزدیک به یک میلیون دالر امریکایی تکمیل شده و پول هم برای ادامه کار در بودجه 1391 تصویب شده که به یقین با دریافت این پول کارمجتمع ساختمانی تکمیل خواهد شد. اما مصرف نزدیک به یک میلیون دالر برای طرح و نقشه سازی جای سوال بود که والی غزنی هم نسبت به مصرف این مبلغ پول موافق نیست و مصرف آنرا زیاد می داند. 
اما نماینده ی از مردم غزنی در مجلس نمایندگان بدین باور است که تنها مسئله نبود پول عامل کندی کار نبوده بلکه نبود ظرفیت لازم در ادارات حکومتی و نبود یک مفکوره ملی برای آماده سازی غزنی تا باعث شد تا این کار همچنان با کندی مواجه شود.
اما اکنون با گذشت چندین سال اعضای مجلس سنا در سفری که جهت ارزیابی کار های صورت گرفته به غزنی سفر نموده بودند با انتقاد سخت از حکومت می گویند که در جهت مرمت باقی مانده های آثار تاریخی و آماده سازی این شهر کاری صورت نگرفته است.

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ششمین دوره جشنواره ادبی شعر و قصه جوان افغانستان{قند پارسی} خانه ادبیات افغانستان ششمین جشنواره ادبی قند پارسی را برگذار مینماید در این جشنواره ضمن گردهم آیی و معرفی برگزیدگان نسل جوان افغانستان از نویسندگان بلندآوازه دکتر محمد سرور مولایی بزرگداشت به عمل خواهد آمد

زمان: 10 و 11 اسفند 1390

مکان: تهران خ حافظ تقاطع سمیه حوزه هنری-تالار سوره




تاریخ: سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:جشنواره,شعر,ادبیات, جوان,افغانستان,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

مراحل اداری تائید اسناد تحصیلی دانشجویان افغانی مقیم ایران:

 

1-تائید مدارک دیپلم و پیش دانشگاهی:

 

تائید مدرک از سوی اداره کل آموزش و پرورش محل تحصیل (استان یا شهرستان مربوطه)

 

 

تائید مدرک از سوی اداره کل آموزش و پرورش تهران (واقع در میدان فلسطین - خیابان طالقانی- خیابان ایرانشهر)

 

 

تائید مدرک تحصیلی از  سوی وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران

 

تائید بخش قنسولی سفارت افغانستان در تهران

 

2- تائید لیسانس ، فوق لیسانس و دکترا :

 

تائید اسناد از سوی وزارت علوم یا وزارت بهداشت ایران

 

 

تائید مدرک تحصیلی از وزارت امور خارجه ج.ا. ایران

 

 

تائیدی از بخش قنسولی (پذیرش) سفارت افغانستان در تهران

 

 

 

 

اسناد تحصیلی که مراحل فوق را طی نکرده باشد در سفارت ج.ا. افغانستان و داخل کشور اعتبار ندارد . قابل ذکر است که در تائید مدارک تحصیلی یاد شده مبلغ هشت یورو توسط سفارت اخذ میگردد.(به استثنای هزینه ی وزارت خارجه)

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

پيشينه‌ي اسلام در افغانستان

از ورود مسلمانان تا ظهور گوركانيان

 

نويسنده: سيد مرتضي حسيني شاه‌ترابي

 

 

در سال هيجدهم يا بيست ‌و دوم هجري "احنف ‌بن ‌قيس ‌تميمي" كه به دنبال "يزدگرد" بود، از مسير طبسين(1)  به"خراسان" آمد؛ هرات را با جنگ گشود؛ "صحارعبدي" را در آنجا گماشت و سپس، مرورود، بلخ و مناطق شمالي خراسان، از نيشابور تا تخارستان، را تصرف نمود.(2)  و پس از بازگشت به مرو "ربعي‌ بن ‌عامر" را به امارت تخارستان منصوب‌ كرد(3)  خراسان، سيستان و سرزمين‌هاي اطراف آن در اين ‌زمان زير نظر امير بصره اداره ‌مي‌شد. بنابر اين، پس از اينكه "عثمان ‌بن‌ عفان" "ابوموسي اشعري" را از امارت بصره عزل ‌كرد و "عبدالله ‌بن ‌عامر ‌بن‌ كريز" را جايگزين او كرد، اداره‌ي امور خراسان و سيستان و ادامه‌ي فتوحات در اين منطقه  بدو سپرده ‌شد. (4(

 

"يزدگرد" به‌ سال ٣١ هجري- در دوران خلافت "عثمان"- در مرو كشته‌ شد(5) و "عبدالله ‌بن عامر" براي سركوبي شورش مردم فارس كه به ‌رهبري "ماهك ‌بن ‌شاهك" قيام ‌كرده‌ بودند، روانه‌ي فارس شد. فتنه را خاموش‌(6) كرد؛ سپس به سوي خراسان روي ‌نمود و مقدمه‌ي لشكر را به "احنف ‌بن ‌قيس" سپرد.(7)شهرها و مناطق مختلف خراسان كه پيش از اين در دوره‌ي "عمر بن‌ خطاب" فتح ‌شده‌ بودند و  پس از مدتي جملگي از اطاعت مسلمانان خارج شده‌ بودند، در اين دوره بار ديگر به‌ تصرف مسلمانان درآمدند. هرات ديگربار، به‌دست "احنف ‌بن‌ قيس" فتح ‌شد و بوشنج نيز توسط "طاهر ‌بن ‌حسن‌ بن ‌مصعب" گشوده ‌شد.(8) در سال ٣٢ هجري "احنف ‌بن ‌قيس" از سوي "ابن ‌عامر" مرورود را محاصره‌ كرد. مردم مرو سرانجام با پذيرش خراج شصت ‌هزار درهمي تسليم ‌شدند و پيمان صلح در محرم‌ الحرام همان سال بسته ‌شد.(9(

 

مردم تخارستان، جوزجان، طالقان و فارياب سپاهي سي‌هزار نفري براي رويارويي با مسلمانان آماده ‌كردند؛ اما، احنف ايشان را تا "رسكن" كه در دوازده فرسخي قرارگاه سپاهيان مسلمان در مرورود بود، بازپس ‌‌راند. سپس، بر جوزجان و بلخ چيره‌ شد، به ‌ازاي دريافت چهارصد هزار درهم با مردم آنجا صلح‌ كرد و پسر عموي خود، "بشر بن متشمس" را حكمران آنجا نمود. (10(

 

"عبدالله ‌بن‌ عامر" "عبدالرحمن ‌بن ‌سمره" را همراه با لشكري مجهز به سيستان فرستاد. "ابن ‌سمره" سيستان را گشود و از آنجا به ‌سوي كابل رفت و پس از رسيدن به كابل شهر را محاصره ‌كرد. "كابل‌شاه" يك ‌سال در برابر سپاهيان "عبدالرحمن" ايستادگي نشان ‌داد؛ اما، سرانجام شكست را پذيرفت و شهر به‌دست مسلمانان افتاد. (11) پيش از آن در سال ٢٣ هجري، در دوران خلافت "عمر بن‌ خطاب" لشكر مسلمانان از راه كرمان به‌ حدود خراسان رسيده‌ بود و دو تن از فرماندهان به نامهاي "عاصم‌ بن ‌عمرو تميمي" و "عبدالله ‌بن ‌عمير" به سيستان و مركز آن يعني زرنج حمله ‌كرده ‌بودند كه سرانجام مردم زرنج به ‌دادن خراج رضايت‌ داده و صلح ‌نموده‌ بودند. در اين ‌دوره، گستردگي سيستان بيش از خراسان بود و مرزهاي آن به قندهار مي‌رسيد.(12(

 

امام‌ علي(ع) پس از تصدي خلافت و استقرار در مدينه، خواهرزاده‌ي خويش-"جعدة بن‌ هبيره‌ي‌ مخزومي"- را براي انجام امور خراسان بدين‌ سوي فرستاد و بدو فرمود: مناطقي از خراسان را كه فتح‌ نشده ‌است، فتح‌كند. (13) پس ازمدتي جمعي از خراسانيان در برابر جعده شورش ‌كردند؛ او به مركز خلافت بازگشت و "خليد بن ‌قرة" جايگزين وي‌ در خراسان شد.(14) در دوران خلافت امام علي(ع)، "ربعي‌ بن ‌كاس" امير سجستان و مناطق اطراف آن بود.(15) بدين ‌ترتيب، بسياري از مناطق خراسان و سيستان در دوره‌ي خلفاي راشدين فتح‌ شدند و اگر هم  مسلمان نشدند، با پرداخت جزيه و خراج در كنار مسلمانان به زندگي ادامه دادند. بادغيس هم در دوران حكومت "معاويه" به‌دست "عبدالرحمن بن سمرة" فتح ‌شد. (16) در زمان امويان، خراسان و سيستان خاستگاه شورشها و جنبشهاي ضد اموي بود. قيام "يحيي ‌بن ‌زيد" و خروج "ابومسلم خراساني" كه به روي ‌كار‌ آمدن عباسيان منجر شد، نمونه‌ي آشكاري از اين شورشها و جنبشهاست. (17) با قتل "ابومسلم" به‌دست "منصور عباسي" خراسان كه پيش از اين پشتيبان عباسيان در سرنگوني امويان بود به خاستگاه شورشهاي خونخواهانه بدل‌ شد. شورش "استاد‌سيس" در بادغيس، در سال ١٥٠ هجري(18) و شورش "المقنع" در حدود سال ١٥٩ از آن جمله است. (19) به ‌دنبال سركوبي اين شورشها عملكرد خوارج در خراسان و سيستان شدت ‌گرفت و اينان تا عصر طاهريان از مهمترين عوامل تشنج در خراسان و سيستان شدند.(20) با برگزيده‌ شدن "طاهر بن‌ حسين" از سوي خليفه‌ي عباسي به‌ فرمانروايي خراسان(٢٠٥ه.ق.) نخستين سلسله‌ي بومي وابسته به خلافت عباسي در خراسان پايه‌ريزي ‌شد. اين سلسله كه زادگاه بنيانگذار آن پوشنگ(21) هرات بود(22) سرفصل تازه‌اي را در تاريخ خراسان و دولتهاي اسلامي گشود. در زمان طاهريان، خراسان از نظر اقتصادي و فرهنگي شكوفا شد. دوران صفاريان به نبرد و خونريزي و توسعه ‌طلبي حاكمان صفاري گذشت و شهرهاي هرات(23)، بُست(24) و كابل(25) مهمترين مناطق خراسان و سيستان بودند كه مورد توجه آنان قرار گرفتند.

 

در دوران سامانيان، خراسان جايگاه سياسي- اقتصادي ويژه‌اي داشت؛ به ‌همين سبب، اميران ساماني گاهي با رضايت و در بسياري از موارد از روي ترس و احتياط، سرداران نامور و بزرگان خاندانهاي كهن را به حكمراني خراسان برمي‌گزيدند.(26) در اين دوره "آل‌فريغون" كه اميراني بلند همت، دانش‌دوست و ادب‌پرور بودند، حكومت موروثي خود را بر جوزجان حفظ كرده ‌بودند و عالمان و اديبان را از اطراف و اكناف به دربار خويش فرا مي‌خواندند.(27) خراسان و ماوراءالنهر در اين عصر مركز تجديد حيات فرهنگي گرديد كه ظهور زبان فارسي نو، شكل‌گرفتن آن در سروده‌هاي حماسي ملي و توسعه‌ي نوعي سبك معماري و نقاشي ايراني، از جلوه‌هاي آن بود.(28) مدت حكومت غزنويان در خراسان كوتاه بود و با آنكه در آغاز به خراسان ثبات سياسي بخشيد، اما نتوانست از اين منطقه در برابر سلجوقيان حمايت كند. (29(

 

سلاطين سلجوقي گرچه برنقاط مختلف اين منطقه احاطه ‌داشتند، غوريان به مثابه‌ي يك دولت نيرومند بر بسياري از مناطق اين سرزمين حكمراني مي‌كردند(30). با روي‌ كار آمدن خوارزمشاهيان در خوارزم و به تحريك خليفه‌ي عباسي، غوريان با خوارزمشاهيان به نبرد برخواستند(31) كه نتيجه‌ي اين دشمنيها و نبردها كشته‌ شدن "غياث‌ الدين ‌محمود"- آخرين پادشاه مقتدر غوري- و رو به ‌زوال نهادن پادشاهي غوريان بود و در نهايت، اين پادشاهي به سال ٦١٢ هجري سقوط‌كرد(32( 

 

با حمله‌ي مغول به پايتخت خوارزمشاهيان، "سلطان ‌محمد خوارزمشاهي" به‌ جاي دفاع از پايتخت به خراسان گريخت و پس از مدتي سرگرداني در اطراف بلخ و نيشابور به عراق عجم پناه ‌برد. فرماندهان چنگيزخان و سپاهيان مغول او را تعقيب ‌كردند. گرچه مأموريت فرماندهان مغولي در دستگيري سلطان‌ محمد خلاصه مي‌شد، مأمور براي فتح نبودند و هنگام گذار از بلخ به اظهار اطاعت و فرمانبري نمايندگان اين شهرها بسنده‌ كردند، اين تعقيب و گريز، آغازي بود براي لشكركشيهاي بعدي مغولان به اين شهرها و ديگر مناطق خراسان.(33(

 

مغولان، پس از پايان كار سلطان خوارزم و گشودن قلب امپراتوري خوارزمشاهيان، خوارزم و ماوراءالنهر، در بهار سال ٦١٨ براي به‌دست‌آوردن مناطق ديگر آن از جمله خراسان، از آمودريا گذشتند. بلخ داوطلبانه تسليم ‌شد و از خشونت و كشتار در ‌امان ‌ماند. نوبت به طالقان رسيد و چنگيزيان پس از  درهم‌كوبيدن آن، باميان را محاصره‌ كردند. در جريان محاصره، يكي از نوادگان چنگيز به نام"موتوفن" تير خورد و كشته ‌شد. به انتقام خون او، خان مغول پس از فتح شهر دستور داد: هيچ موجودي را زنده نگذارند، حتي كسي را غنيمت ‌نگيرند(34(

 

در اين ‌اثناء شاهزاده‌ي خوارزم، "جلال الدين منكبرني"- پسر سلطان‌ محمد كه به غزنين گريخته ‌بود- سپاهي گرد آورد و لشكري از مغولان را در تخارستان درهم‌ كوبيد؛(35) اما، چندي بعد، از سپاه انتقامجوي مغول شكست‌ خورد و به هندوستان گريخت. چنگيزيان به تلافي شكست پيشين، ساكنان غزنين را قتل ‌عام‌ كردند و تمامي مردم هرات را از دم‌ تيغ گذراندند.(36(

 

در ٦٢٦ چنگيزخان مرد؛ امپراتوري‌اش براي چهار پسرش: جوجي، جغتاي، اكتاي و تولي ماند(37) و "اكتاي" جانشين پدر شد.(38) مغولان اين بار به امر "اكتاي ‌قاآن" عازم ايران شدند تا "جلال الدين" را كه نيروي دوباره‌اي يافته و درصدد بازپس‌گيري سلطنت خوارزمشاهيان بود سركوب‌ كنند. بدين ‌ترتيب، غزنين، كابل و ... براي چندمين بار تاخت و تاز مغولان را به خود ديد. (39(

 

در سال ٦٤٨ "ملك‌ شمس‌ الدين"- سر سلسله‌ي آل‌كرت- توانست با جلب حسن‌ نيت "منكوقاآن"‌حكومت تمام ولايتهاي هرات، پوشنگ، غور، غرجستان، فارياب، فراه، كابل، غزنين و...(40) را به‌دست ‌گيرد و حكومتي بنياد گذارد كه تا سال ٧٨٣ در هرات و پيرامون آن حكمراني مي‌نمود و در بيشتر موارد فرمانبردار مغولان بود(41(

 

در ٦٥١ "منكوقاآن" تصميم‌ گرفت با گسيل ‌ساختن برادران خويش- "قوبيلاي" و "هلاكو"- به‌ ترتيب به چين و آسياي ‌غربي، كشورگشاييهاي چنگيزيان را تكميل و تحكيم كند(42). هلاكو با عبور از مرغزارهاي شبرغان(43)، برانداختن خلافت ‌عباسي و سركوبي اسماعيليان، فتوحات مغول را تا ساحل درياي‌ مديترانه گسترش ‌داد و  بزرگترين بخش سرزمين‌هاي امروزين خاورميانه را تصرف كرد(44(

 

سالها پس از او- در "دوران غازان‌خان"- ميان الجايتو كه نايب سلطان در خراسان بود و آل‌ كرت كه در هرات حكمراني مي‌كردند، كدورتي پيش‌ آمد. اين مسئله سبب‌ شد تا الجايتو پس از رسيدن به‌ قدرت، در سال ٧٠٦ سپاهي را براي تنبيه فخرالدين ‌كرت به هرات بفرستد. فخرالدين با نقشه‌اي حساب‌شده فرمانده‌ي مغول و سپاهيانش را كشت؛ اما الجايتو سپاه ديگري فرستاد، شهر را محاصره ‌كرد و سرانجام آنجا را تصرف‌ نمود.(45(

 

"ابوسعيد" - پسر الجايتو- در نُه ‌سالگي حاكم خراسان شد(46) و  سپس، در ٧١٧ هجري جانشين پدر گرديد. او "آخرين ايلخان مقتدر" بود(47) و با مرگ وي در سال ٧٣٦ سلسله‌ي ايلخانيان به‌ سرعت رو به زوال نهاد و قلمرو گسترده‌ي آنان به قسمتهاي كوچك تقسيم گرديد.(48(

 

پس از مرگ "ابوسعيد" دوران فترتي در تاريخ سياسي خراسان و سيستان و سرزمين‌هاي اطراف آن حاصل ‌شد و در مناطق مختلف سلسله‌هاي متعدد‌ ظهور كردند. سلسله‌هاي آل ‌جلاير، آل‌ مظفر، امراي چوپاني، اينجو و سربداران برآمدند و هركدام در قسمتي قدرت ‌يافتند، علاوه‌ي بر اينكه حكومتهاي نيمه‌ مستقل ديگري همچون آل ‌كرت، اتابكان‌ فارس و نظير آن وجود داشتند(49(

 

`پي‌نوشتها

 

1.  در ايالت قهستان كه جغرافي‌نويسان عرب آن را از توابع خراسان شمرده‌اند دو شهر وجود داشت كه هنوز باقي است و هردوي آنها را طبس مي‌ناميدند و به اين جهت جغرافي‌نويسان مسلمان آنها را به صيغه‌ي تثنيه ضبط كرده و "طبسين " گفته‌اند.(لسترنج؛ جغرافياي تاريخي سرزمين‌هاي خلافت شرقي؛ ترجمه: عرفان، محمود؛ تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، چ6، 1383ه.ش.، ص385(

 

2. طبري، ابوجعفر محمد بن جرير؛ تاريخ الامم و الملوك ؛ بيروت: دارالكتب العلميه؛ چ1، 1407ه. ق.، ج 2، صص 545- 546؛ ابن جوزي، ابوالفرج عبدالرحمن بن علي؛ المنتظم في تاريخ الملوك و الامم؛ تحقيق: عبدالقادر عطا ، محمد و مصطفي؛ بيروت: دارالكتب العلميه، چ1، 1412ه.ق. ، ج 4 ، ص 322.

 

3.  طبري، محمد بن جرير؛ تاريخ الامم والملوك؛ ج2، ص 547 .

 

4. خليفة بن خياط؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ تصحيح: مصطفي نجيب فواز و حكمت كشي فواز؛ بيروت: دارالكتب العلميه، چ1، 1415ه.ق.، ص 106؛ ابن اعثم كوفي، محمد بن علي؛ الفتوح؛ ترجمه: مستوفي هروي، محمد بن احمد؛ تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ1، 1372 ش.، ص 280.

 

5.  طبري، محمد بن جرير؛ تاريخ الامم و الملوك؛ ج 2، ص620 ؛ ابن جوزي، عبدالرحمن بن علي؛ المنتظم؛ ج 5، ص 13.

 

6. ابن اعثم كوفي، محمد بن علي؛ الفتوح؛ ص 282.

 

7. يعقوبي؛ البلدان؛ تحشيه: ضناوي، محمد امين؛ بيروت: دارالكتب العلميه، چ1، 1422ه.ق.، ص100.

 

8. طبري، محمد بن جرير؛ تاريخ الامم والملوك؛ ج2، ص 631.

 

9. همان، ج 2، صص 631- 632.

 

10. ابن اعثم كوفي، محمد بن علي؛ الفتوح؛ ص284؛ يعقوبي؛ البلدان؛ ص121.

 

 11. طبري، محمد بن جرير؛ تاريخ الامم والملوك؛ ج2، ص 544 .

 

12. ابن اعثم كوفي، محمد بن علي؛ الفتوح؛ ص402.

 

13.  خليفة بن خياط؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ ص120؛ ابن جوزي، عبدالرحمن بن علي؛ المنتظم؛ ج 5، ص 129.

 

14. دينوري، ابوحنيفه؛ الاخبارالطوال؛ تصحيح: عصام محمد الحاج علي؛ بيروت: دارلكتب العلميه، چ1 ،1421ه. ق. ، ص221.

 

15. يعقوبي؛ البلدان؛ ص 101.

 

16.  ر. ك : خطيب، عبدالله مهدي؛ ايران در روزگار اموي؛ ترجمه: افتخارزاده، محمود رضا؛ تهران: رسالت قلم، چ1، 1378ش.

 

17. ابن اثير؛ الكامل في التاريخ؛ تحقيق: مكتب التراث؛ بيروت: موسسة التاريخ العربي، چ1، 1408ه.ق. ج 4، ص180.

 

18. نرشخي، ابوبكر محمد بن جعفر؛ تاريخ بخارا؛ ترجمه: قبادي، ابونصر احمد بن محمد؛ تهران: بنياد فرهنگ ايران ،1351ش.، ص90.

 

19. اكبري، امير؛ تاريخ حكومت طاهريان از آغاز تا انجام؛ مشهد: بنياد پژوهشهاي آستان قدس رضوي و انتشارات((سمت))، چ1 ،1384ش. ، ص34.

 

20. بوشنگ: شهري بوده ‌است در غرب هرات كه به نامهاي فوشنج و بوشنج نيز ياد شده است و فاصله‌ي آن تا هرات يك روز راه بوده است.(لسترنج؛ جغرافياي تاريخي سرزمين‌هاي خلافت شرقي؛ ص 437 (  

 

21. يمني صنعاني، يوسف بن يحيي؛ نسمة السحر؛ تحقيق: كامل سلمان الجبوري؛ بيروت: دارالمورخ العربي، 1420ه.ق.، ج1، ص85 .

 

22. ناجي، محمدرضا؛ تاريخ و تمدن اسلامي در قلمرو سامانيان؛ مجمع علمي تمدن، تاريخ و فرهنگ سامانيان، 1378ش. ص104.

 

23. ملك‌زاده، الهام؛ سرگذشت صفاريان(برگرفته از كتاب سيستان)؛ زيرنظر: ايراني، اكبر و علي‌رضا مختارپور؛ تهران: سازمان ملي جوانان، چ1، 1381ش.، ص32.

 

24. همان، ص 42.

 

25. همان، ص 39.

 

26. ناجي، محمد رضا؛ تاريخ و تمدن اسلامي در قلمرو سامانيان؛ ص105.

 

27. عتبي؛ تاريخ يميني؛ ترجمه: جرفادقاني؛ صص294- 298.

 

28. باسورث، ادموند كليفورد؛ تاريخ غزنويان(جلد اول و دوم)؛ ترجمه: انوشه، حسن؛ تهران: انتشارات امير كبير ، چ1، 1372ش.، ص148.

 

29. همان، ص148.

 

30. حلمي، احمد كمال الدين؛ دولت سلجوقيان؛ ترجمه و اضافات: ناصري طاهري، عبدالله؛ با همكاري: جودكي، حجت الله و فرحناز افضلي؛ قم: پژوهشكده‌ي حوزه و دانشگاه، چ1، 1383ش. صص75 - 80.

 

31. خلعتبري، اللهيار و محبوبه شرفي؛ تاريخ خوارزمشاهيان؛ تهران: انتشارات سمت، چ2، 1381ش.، صص104 و 105.

 

32. همان، ص 110.

 

33. گروسه، رنه؛ تاريخ مغول(چنگيزيان)؛ ترجمه: بهفروزي، محمود؛ تهران: نشر آزاد مهر، چ1، 1384ش.، ص173.

 

34. همان، صص174- 175.

 

35. همان، ص175.

 

36. همان، صص176- 177.

 

37. اقبال آشتياني، عباس؛ تاريخ مغول؛ تهران : انتشارات امير كبير، چ6، 1385ه. ش. ،ص85 .

 

38. همان، ص135.

 

39. همان، صص141- 142.

 

40. همان، ص368.

 

41. همان، صص368- 379.

 

42. جي.آ.بويل؛ تاريخ ايران كمبريج(جلد پنجم)(از آمدن سلجوقيان تا فروپاشي دولت ايلخانان)؛ ترجمه: انوشه، حسن؛ تهران: انتشارات اميركبير، چ1، 1366ه.ش.. ص321.

 

43. همان، ص322.

 

44. همان، ص334.

 

45. همان، ص376.

 

46. اقبال آشتياني، عباس؛ تاريخ مغول؛ ص325.

 

47. همان، ص345.

 

48. همان، ص349.

 

49. همان، صص 365- 366.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

در افغانستان چند میلیون چادر نشین و نیمه چادر نشین و به تعبیر دیگر کوچ نشین وجود دارد. افغانها آنها را کوچی می نامند. این عده در شمال و جنوب کشور پراکنده اند و مرتب از ناحیه ای به ناحیه دیگر نقل مکان می کنند و اغلب جای ثابت و مشخصی ندارند، تعداد آنان را با یک چهارم جمعیت نیز ذکر کرده اند. چادر نشینان عموماً در چادرها بسر می برند و از راه دامداری و تجارت روزگار می گذرانند.

 

عده زیادی از کوچ نشینان از ایل غلجه زایی(پشتون) هستند. آنها در فصل پاییز از ارتفاعات جنوبی افغانستان عبور کرده،و با گذر از مرز پاکستان، در استان سرحد پاکستان اطراق کرده، به فروش کالاهای خود و یا خرید کالاهای مورد احتیاج می پرداخته اند. رفت و آمد بی حساب و کتاب کوچ نشینان یکی از مسائل مرزی افغانستان و پاکستان بوده است. این عده شپش در فصل بهار راهی ییلاق ها و مراتع افغانستان می گردیده، و به فروش پارچه، قند، شکر،چای ،توتون،ادویه و سایر لوازمی که از پاکستان خریده، می پرداخته اند.

 

تجاوز شوروی و اشغال کشور،مشکلات فراوانی را برای کوچ نشینان به وجود آورد. یکی از مشکلات، مختل شدن رفت و آمد های آنان بوده، و از مشکلات دیگر آنها، اشغال مختصر اراضی آنها توسط نیروهای خارجی و دولتی بوده است.

 

در طول تاریخ گذشته، چادر نشینان نقش مهمی در فعالیت های اقتصادی و تجاری و امور مالی روستاها داشته اند. در موارد بسیار، واردات و فروش کالا و حتی پرداخت وام به روستائیان توسط آنان انجام شده است،عده ای از کوچ نشینان پول های خود را به صورت ربا در اختیار روستائیان می گذاشته اند.

یکی از تلاش های کوچ نشینان این بوده که تحت فشار و مداخله دولت قرار نگرفته، و مشمول قوانین ومقررات نشوند. آنان به قوانین دولتی هیچ علاقه ای نشان نداده، و اصولاً طرفدار آزادی عمل بوده اند. یکی از مشکلات دولت نیز این بوده که همواره بخشی از جمعیت از کنترل کامل او خارج هستند.  مسلماً روستاها و سکنه ثابت را راحت تر می توان تحت کنترل و قانون درآورد، اما کوچ نشینان به دلخواه عمل می کنند و این چیزی است که همواره به دنبالش بوده اند.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی


قرقیزها سومین قوم ترک نژاد افغانستان هستند که در ناحیه شمال شرقی آن کشور و در تنگه واخان

 

 

[1]،بیشتر به صورت چادر نشین زندگی می کنند. قرقیزها اغلب گله دار و صاحب رمه های بزرگ بوده اند لیکن طی دوران اشغال افغانستان از سوی اتحاد شوروی اغلب از تنگه واخان رانده شده، و در پاکستان با نقاط دیگر افغانستان سکونت اختیار کرده اند. «تعدادی نیز در اوت 1982 با اغنام و احشام خود با هواپیما به ترکیه انتقال یافتند.»



 

 

.روسیه و حکومت انگلیسی هند،به منظور اجتناب از داشتن مرز مشترک،کریدور واخان راکه تنگه ای صعب العبور است،بین خود حایل کردند تا با یکدیگر هم مرز نباشند. عبور از تنگه به سختی میسر است. [1]





ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

با همه تحقیقات و پژوهش ها ی ارزشمندی که در دهه های اخیر دربارۀ تاریخ و منشأ قوم هزاره چهره بسته است،کارشناسان مربوط، دربارۀ ریشه و مفهوم لغوی آن اتفاق نظر ندارند. برخی واژۀ هزاره را تغییر یافته ی هوزاله (خوش قلب)دانسته اند که در قرون قبل از اسلام بر این قوم اطلاق شده است و بعضی آن را دگرگون شدۀ «غرره» گفته اند که به دلیل سکونت مردم یادشده در غور و غرجستان ( هزارستان کنونی) برای آن ها به کار می رفته است. عده ای نیز مفهومی دیگر برای آن گفته اند و توجیهاتی متفاوت از آن چه اشاره شد،بیان داشته اند.

 

با این همه، امروز هزاره ها را از بقایای جنگ جویان چنگیز شمردن و کلمه هزاره را از عنوان یکی از واحدهای سپاه مزبور مأخوذ دانستن،سخیف و بی پایه می نماید و بیشتر برچسب استعماری و سیاسی تلقی می شود، تا از این رهگذر،تبعیضات همه جانبه سیاسی،اقتصادی،فرهنگی و تاریخی حاکم بر کشور را توجیه نموده و نطفه بیداری،خودباوری و عدالت طلبی را در این ملیت محروم، خفه سازند.

 

به طور کلی می توان گفت محققان فرانسوی و پژوهشگران آزاد اندیش افغانستان،هزاره ها را از ساکنان قدیمی و اصلی  کشور دانسته اند و در مقابل،بیشترین گردش گران سیاسی و نظامی و خاور شناسان انگلیس و روسیه که سابقه استعماری و مداخلات فراوان سیاسی-نظامی در افغانستان دارند آنها را از بقایای لشکر چنگیز دانسته اند که پس از قرن های هشتم و نهم هجری با ازدواج و اختلاط با ساکنان اصلی مرکز کشور که از دو قوم تاجیک و ترک تشکیل می یافتند،ملیت هزاره را تکوین نمودند.

 

به هر حال، هزاره نام یکی از اقوام مهم و تأثیر گذار کشور است که عمدتاً در قلب افغانستان که به نام هزاره جان یا هزارستان یاد می شود،سکونت دارد. هزاره عموماً شیعیان دوازده امامی هستند و به زبان هزارگی که یکی از لهجه های زبان فارسی است سخن می گویند.البته هزارستان، خود ولایت یا استانی مستقل نیست؛بلکه از ولسوالی ها ی متعددی تشکیل شده که بخش های مهمی از ولایات زابل،غزنین، ارزگان،غور،جوزجان،پروان،میدان،سمنگان،بغلان و سراسر ولابت بامیان را پوشش می دهد.افزون بر این شکار کثیری از هزاره ها در خارج از هزارستان و در ولایت بله،سمنگان،هرات،هلمند،تخار،قندوز،بدخشان،کاپیسا و شهر های کابل،غزنین،هرات و مزار زندگی می کنند وتعدادی از هزاره های سنٌی مذهب در ولایت بادغیس،غور و هرات نیز استقرار دارند که به نام هزاره های دایزینیات شناخته می شوند و با ایماق ها ، فیروزکوهی ها و جمشیدی ها در پیوند هستند.

 

چنان که اشاره شد، هزاره ها از نژاد زردند.آمار قابل اطمینانی دربارۀ جمعیت آنها-مانندسایر قوم ها-  در دست نیست.کارشناسان مسائل افغانستان تحت تأثیر دولت های قبیله ای و تبعیض گرا،دربارۀ آنها دچار اشتباه و احیاناً تهافت شده اند. برخی نفوس آنها را بین سه تا شش میلیون تخمین زده اند که بیست و پنج درصد کل جمعیت کشور را تشکیل می دهند. آنان دارای چشمان بادامی،صورت گرد،بینی پهن ،بازوان ستبر و نیرومند هستند و از ریش و موی تنک و نازک برخوردارند و این ویژگی ها در هزاره های جنوب و جنوب شرقی،کم تر و در غرب و مرکز هزارستان بیشتر قابل مشاهده است.

 

هزاره ها به دسته ها و طوایف متعدد تقسیم می شوند با وجود اصالت هزارگی و مذهب شیعی و زبان فارسی،دارای تفاوت هایی هستند. معمولاً هزاره های جاغوری در هوشیار و دانش ورزی و جنگ جویی،هزاره های دایزنگی در امانت و دین داری،هزاره های بهسود در سخت کوشی ،هزاره های ترکمن و شیخعلی در تجارت و سخاوت پیشگی،بیشتر شهرت دارند. لهجه مردم جاغوری- و به طور کلی هزاره های غزنین- از واژه های غیر فارسی و کلمات ترکی و مغولی کم تر ی برخوردار است و به فارسی اصیل و نگارشی،قرابت بیشتری دارد و لهجه مردم دایزنگی برعکس آن است.

 

هزاره ها پای بندی شدیدی نسبت به مذهب شیعه و راه رسم اهل بیت(ع) دارند. از این رو در طول تاریخ،مشکلات و مصائب شدیدی را تحمل نموده اند و در این رهگذر،تاوان سنگینی را پرداخته اند.بر خلاف اقلیت های شیعه مذهب قزلباش و اقوام دیگر،نه تمایلی به تقیٌه نشان داده اند و نه امکان آن برایشان فراهم بوده است. از این رو هزاره بودن در افغانستان همواره به معنای شیعه دوازده امامی بودن، فارسی زبان بودن و اشتراکات فراوان با ایرانیان داشتن،تلقی شده است.

 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

ترکمن ها در طول کرانه جنوبی آمودریا و مرزها شمال غربی افغانستان بسر می بردند و اغلب به دامداری می پردازند. ترکمن یا ترکمان قومی از نژادهای زرد هستند. بعضی از طوایف آن نسب خود را به چنگیز می رسانند. ترکمن ها سنی  مذهب اند ولی در میان آنها طوایف شیعه مذهب نیز زندگی می کنند که به زبان فارسی سخن می گویند.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 


 

((تاجیک)) که در اصل، ((تازی)) یا((تازیک)) بوده است،برای نخستین بار از سوی ساکنان ماوراء النهر و شمال جیحون، بر عرب های مسلمان اطلاق گردید. سپس به تدریج همان گونه که در صورتش تغییر یافت، مصداق آن نیز عوض شده و برای فارسی زبانان مسلمان ساکن اطراف((آمودریا)) به کار رفت و امروز نام یکی از اقوام افغانستان و تاجیکستان است.

 

تاجیک ها از اقوام آریایی هستند که دیر زمانی است در مناطق مختلف کشور، به ویژه شمال و شمال شرق ساکن هستند و به لهجه تاجیکی که از لهجه های زبان فارسی است،سخن می گویند.آنان با سکونا در شهرها و روستاها به کشاورزی ،باغ داری و دام داری اشتغال دارند. اکثر قریب به اتفاق آنان، پیرو مذهب ابو حنیفه هستند از اقوام محروم کشور، به شکار می آیند. اندکی از آنان که در بدخشان، غزنین و بامیان ساکن هستند، شیعه اثنی عشری هستند و شمار قابل توجهی نیز که در بغلان سکونت دارند،شیعه اسماعیلی می باشند که به پیروان ((سیدکیان )) معروفند.

 

همان طور که آمار دقیقی درباره جمعیت پشتون ها وجود ندارد، درباره نفوس تاجیک های کشور نیز ارقام روشن و اطلاعات علمی موجود نیست، برخی شمار آنان را بین سه تا چهار میلیون دانسته اند که قابل تامل است، زیرا علاوه بر عللی که برای ابهام تعداد پشتون ها و تاجیک ها بیان شد ، قلمرو پوشش این واژه نیز نامشخص و مبهم است که آیا ((تاجیک)) همه فارسی زبانان غیر هزاره را در بر می گیرد؟ آیاشامل همه فارسی زبانان غیر شیعه است؟ و یا فقط فارسی زبانان شمال کابل را – که به نام کوهستان و کوهبند معروف است- پوشش می دهد و فا رسی های مناطق دیگر نظیر هرات ،غزنین و کابل به عنوان فارسیوان یاد می شوند. یکی از مستشرقان درباره فرهنگ و روحیه تاجیکان افغانستان می نویسد:

 

(( در مقابل بیگانگان روحیه آرام ، متواضعانه و هوشیارانه دارند. اینان نیز همانند ازبک ها در فراسوی آمودریا خویشاوندانی دارند. بسیاری از آ«ان در سال 1930م از چنگال اشتراکیت اجباری شوروی به افغانستان هجرت کردند. آنان را با پشتون ها علاقه ای نیست و بر ضد حاکنیت پشتون ها جنبش ستم ملی را بنیاد نهادند و تمایلی هم به روس ها ندارند...همانند اقلیت های دیگر برای پیدایش بک ملیت جدید افغان، سهم گیری تاجیک ها نیز ارزشمند است.))

 

تاجیک ها هر چند از اقلیت های محروم کشور بودهاند و از ستم ها و تبعیضات گوناگون رنج برده اند، اما هیچ گاه از امور سیاسی و اداره کشور دور نبوده اند حتی در دوره های کوتاهی از تاریخ افغانستان به ریاست کشور رسیده اند که به عنوان مثال می توان به حکومت نه ماهه حبیب الله کلکانی معروف به « بچه سقو» اشاره کرد.

 

این قوم در صورت حاکمیت آزادی، قانون صحیح و شرایط مساوی و عادلانه، بیشترین شانس را برای حاکمیت بر کشور و احراز پست مهم و ایفای نقش بر جسته دارد، زیرا بیش از دیگران با سایر اقوام داران مشترکان هستند.تاجیکان و پشتون ها علاوه بر پیوند دینی و وطنی که همه اقوام در آن سهیمند با آن احساس هویت مشترک و یگانگی می کنند، اشتراک مذهبی و نژادی نیز دارند و با قوم هزاره در زبان ،فرهنگ وبسیاری از آداب و رسوم ، مشترکند و با ازبک ها و ترکمن ها و بلوچ ها ، وحدت مذهبی و ارتباط فرهنگی دارند. اما حوادث سال های اخیر نشان داد که مدعیان سیاسی – نظامی آنها تاکنون به مطلوبی از آینده نگری و ملاحضه منافع کلان و دراز مدت سیاسی و فرهنگی نرسیده اند و به اغراض زودگذر سیاسی و دیدگاه تنگ قومی بیشتر دلچسبی نشان می دهد.

 

تاجیکان مدتی است که از زندگی کوچ نشینی فاصله گرفته اند در شهرها، حوالی آنها و روستاها ساکن شده اند و مردمی خون گرم، شاداب و آرامند و در امور فرهنگی و هنری، ذوق در خور نشان می دهند.

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ازبک ها و ترکمن ها که عمدتاً در شمال و شمال غرب کشور ساکنند،سومین اقلیت قومی را در افغانستان تشکیل می دهند. آنان از نژاد زرد می باسند و با زبان ازبکی و ترکمنی که از شاخه های زبان ترکی است،تکلم می کنند. ازبک ها پس از سقوط دولت تیموریان در هرات به سال 911قمری و ظهور شیبک خان ازبک در ماوراء النهر و توجه وی به بلخ و هرات،حضور فعال تری در افغانستان یافتند.

 

 

ازبک ها و ترکمن ها نیز زندگی کوچ نشینی و صحرا گردی را ترک کرده اند و در شهرها و روستاهای بلخ،جوزجان،فاریاب،سمنگان و بادغیس به کشاورزی،دامداری و بازرگانی اشتغال دارند.آنان مردمی سخت کوش،جنگ جو،سوارکار و شکیبا هستند و عموماً اهل تسنن و حنفی مذهب می باشند.پس از اشغال سرزمین های اسلامی ماوراء النهر(آسیای مرکزی کنونی) به وسیله کمونیست ها،تعداد زیادی از ازبک ها مانند تاجیک ها از مناطق یاد شده به شمال کشور پناهنده شده و برای همیشه در شهرها و روستاهای ترکستان افغانستان ماندگار شدند.

 

ازبک ها و ترکمن ها از اقوام محروم و ستم کشیدۀ افغانستان اند.در اثر حاکمیت دولت های قوم گرا و فاشیستی که بر کشور حاکم بودند،سرزمین آنها که از قدیم به ترکستان معروف بود به «صفحات شمال» تغییر نام یافت.قبایل مختلفی حتی از ماورای مرزهای شرقی کشور بدان سو کوچانده شدند و بخش های مهمی از مناطق مهم . حاصل خیز یاد شده،به تازه واردان اختصاص یافت.علاوه بر این ها، تعدای بلوچ و قرقیز نیز در افغانستان هستند که بلوچ ها در ولایات نیمروز و هلمند، و قرقیزها در بدخشان و مناطقی از شمال کشور ساکن می باشند.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

افغانستان، اگرچه به‌عنوان یک کشور و یک ملت دارای تاریخی جدید است؛ اما، این سرزمین از لحاظ قدمت تاریخی، یکی از کهن‌ترین کشورهای جهان به‌شمار می‌رود.[۱]
افغانستان بدلیل قرارگرفتن در مسیر جاده ابریشم محل پیوندگاه تمدن‌های بزرگ جهان بوده و یکی از مهمترین مراکز بازرگانی عصر باستان به شمار می‌رفته‌است. این موقعیت مهم و حساس ژئواستراتژیکی و ژئوپولیتیکی افغانستان در شکل دادن موزائیکی غنی از فرهنگ‌ها و تمدن‌های بزرگ همچون ایرانی، یونانی، بین‌النهرینی و هندی در این کشور نقش مهمی داشته‌است. از عصر پارینه‌سنگی و طی دوره‌های تاریخی، مردم افغانستان، یا همان ایرانیان شرقی باستان، جایگاه عمده‌ای در معرفی و گسترش ادیان جهانی و نقش مهمی در بازرگانی و دادوستد داشته و گهکاه کانون مسلط سیاسی و فرهنگی در آسیا بوده‌اند. از این رو افغانستان در طول تاریخ گلوگاه یورش مهاجمین و جهان‌گشایان بوده که ردپای آن‌ها هنوز در گوشه و کنار این سرزمین دیده می‌شود.[۲]
 

 دوران پیشاتاریخ

 
 

 

دوران پیشاتاریخ (به انگلیسی: Prehistory) یا دوران پیش از تاریخ یا ما قبل تاریخ از پیدایش انسان آغاز می‌شود و به پیدایش خط و کتابت که یکی از بزرگ‌ترین تحولات فرهنگی-اجتماعی زندگی بشر است منتهی می‌گردد. در آن دوران تجربه‌ها و دستاوردهای مردم به سرعت از بین می‌رفت و دانش انتقال پیدا نمی‌کرد.
 

دوران پارینه‌سنگی

 
 

 

دوران پارینه‌سنگی (Paleolithic) یا عصر حجر (سنگ) کهن، نخستین، ابتدایی‌ترین و طولانی‌ترین مرحله زندگی انسان است؛ از دو میلیون و پانصد هزار تا دورۀ نوسنگی (عصر حجر نو)، زمانی که انسان با کشاورزی آشنا شد، در حدود دوازده هزار سال پیش را در بر می‌گیرد. این دوران خود به سه زیر دوره تقسیم می گردد:
1.     دورۀ پارینه‌سنگی زیرین یا قدیم (Lower or Old Paleolithic) یا دورۀ دیرینه‌سنگی که ازحدود دو میلون و پانصد هزار سال پیش شروع و تا یکصد هزار سال قبل ادامه پیدا می کند. در این دوره، گونه‌های اولیۀ سردهٔ انسان (Homo) ظهور می‌کند، که از آتش استفاده می کرده و ابزار ساز بوده‌است. آثار دورۀ پارینه‌سنگی زیرین در آفریقا، شرق مدیترانه و اروپا پیدا شده‌است.[۳]
2.     دورۀ پارینه‌سنگی میانی (Middle Paleolithic) یا دورۀ میان‌سنگی-موسترین از حدود یکصد هزار سال قبل شروع و تا سی هزار سال پیش ادامه داشته است. انسان نئاندرتال (Neanderthal) در این دوره ظهور می‌کند. در این دوره، سنت ابزارسازی موسترین (Mousterian) پدیدار می‌شود که از ابزارهای پیشین پیشرفته‌تر است و شامل تراشه‌های سنگی، رنده‌ها، قلم‌ها، برمه‌ها (مته‌ها)، چاقوهای دسته‌دار و انواع تبر بوده‌است. در این دوره آیین تدفین وجود داشته‌است. انسان نئاندرتال به همراه متوفی ابزار، گُل و گِل اخرا دفن می کرده‌است. بر اساس نظریۀ خروج از آفریقا و با توجه به شواهد ژنتیکی و فسیلی، انسان خردمند (Homo Sapiens Sapiens) در این دوره، حدود هفتاد هزار سال پیش از خاستگاهش در قاره آفریقا خارج می‌شود و از طریق تنگۀ آبی باب المندب در قسمت جنوبی دریای سرخ به قارۀ آسیا پا گذاشته و از آنجا به دیگر نقاط زمین مهاجرت می‌کند.[۴]
3.     دوره پارینه‌سنگی پایانی (Upper Paleolithic)-بارادوستین از حدود پنجاه هزار سال پیش شروع و در ده هزار سال پیش پایان می گیرد. در این دوره انسان نئاندرتال از بین می‌رود و انسان خردمند در آسیای میانه پدیدار می گردد، و بدین‌ترتیب این منطقه را به یکی از قدیمیترین منزلگاه‌های انسان تبدیل می‌کند.
دوران پارینه‌سنگی افغانستان از حدود صد هزار سال پیش آغاز شد و تا دورۀ نوسنگی (عصر کشاورزی) ادامه یافته‌است. آثار این دوره در دشت ناوُر در غرب غزنی و کوهپایه‌های شمالی هندوکش، مانند: درۀ کور (کُر) بدخشان و قره‌کمرایبک یافت شده‌است.
دورۀ پارینه‌سنگی زیرین. ابزارهای مربوط به دورۀ پارینه‌سنگی زیرین با قدمت بیش از ۱۰۰ هزار سال پیش در دشت ناوُر در غرب غزنی پیدا شده‌است. این ابزار شامل تعدادی ابزار سنگی ساخته شده از کوارتز است که شامل تراشه، ساطور، رنده، تیشه و تبر ابزار هستند. این آثار نخستین شواهد بدست‌آمده از دورۀ پارینه‌سنگی زیرین در افغانستان هستند.[۵]
دورۀ پارینه‌سنگی میانی افغانستان. آثار بدست‌آمده از درهٔ کور (کُر)، در غرب بدخشان، نخستین شواهد آشکار زيستگاه‌های انسان را در افغانستان نشان می‌دهد. طی كاوش‌هايی در درۀ كور در سال ۱۹۴۴ توسط لوئی دوپری و همكارانش، ابزارهای موسترین و جمجمۀ انسان نئاندرتال به‌دست آمده که مربوط به دورۀ میان‌سنگی بوده و عمر آن را ۳۰ هزار سال پیش تخمین زده‌اند.[۶]
 

دورۀ پارینه‌سنگی پایانی افغانستان.

 
 

 

 

دورۀ نوسنگی و ورود آریاییان

 
 

 

دورۀ نوسنگی واپسین مرحلۀ عصر حجر است و قبل از عصر فلزات یعنی عصر مس (Chalcolithicعصر بُرُنز و عصر آهن آغاز می‌گردد. در دورۀ نوسنگی، در برخی نواحی خاور میانه، انسان در حدود ۱۱ هزار سال پیش، از مرحله جمع‌آوری و شکار به مرحله کشت و اهلی کردن برخی جانوران، انتقال یافت. به این خاطر دورۀ نوسنگی را «عصر کشاورزی» نیز دانسته‌اند.[۷]
در سال ۱۹۶۵ دکتر لوئی دوپری در نتیجه كاوش‌های خود در آق‌کُپرُک، در جنوب مزار شریف و کنار بلخ‌آب، آثاری را به دست آورد که براساس شواهد اهلی‌ساختن حیوانات در این دوره، متعلق به دورۀ نوسنگی است.[۸]
در این دوره، در حدود ۷۰۰۰ سال پیش از میلاد، دهقانان و چوپانانی در جلگه‌های حاصلخیز پیرامون هندوکُش زندگی می‌کردند. این مردمان صنعت ابتدائی خانه‌سازی با خشت خام و سفالگری را با خود بهمراه آوردند و بعدها، در عصر مس (Chalcolithic)، از فروش لاجورد (Lapis lazuli) که در سواحل و بستر رودخانه‌ها می‌یافتند و تجارت آن به کشورهای اولیه باختری از طریق فلات ایران و میان‌رودان ثروتمند می‌شدند.[۹] گمان می‌رود این مردمان همان مردمان آریایی بودند که به شکل قبیله‌های کوچک در مناطق شرقی فلات ایران (شامل افغانستان امروزی)، در مغرب فلات پامیر و در شمال کوه‌های هندوکش می‌زیستند. اینان زبان و آداب و رسوم مشترکی داشتند. در دوران باستان، اقوام هندی و ایرانی (آنان که به زبان‌های هندوایرانی سخن می‌گفتند) خود را «آریایی» می‌نامیدند. نمونهٔ این اشاره‌ها را می‌توان در اوستا، سنگ‌نبشته‌های هخامنشی و متن‌های کهن هندو (مانند ریگ‌ودا) دید.
مهاجرت آریائیان به فلات ایران یک مهاجرت تدریجی بوده و در دوره‌های مختلفی صورت گرفته‌است که در پایان دوران نوسنگی (۷۰۰۰ سال پ.م.) آغاز شد و تا ۴۰۰۰ پ.م. ادامه داشته‌است. آریاییان ساکن سرزمین‌هایی هستند که از دورترین مرزهای شرقی هندوستان تا اروپا امتداد دارد. به همین جهت به آنان نژاد هندو-اروپایی گفته می‌شود.[۱۰]
 

عصر بُرُنز، تمدن آمودریا و پراکنده‌شدن آریاییان

 
 

 

پیکرۀ زنی مشهور به «شاهدخت باختری» با لباس کاوناکِس (Kaunakes)، بدست‌آمده از مجموعهٔ باستان‌شناسیِ بلخ-مرو (BMAC) یا «تمدن آمودریا»، سرزمین باستانی باختر در شمال افغانستان، هزارۀ دوم پیش از میلاد، موزیم لوور در پاریس
با رشد و رونق کشتزارها و روستاها این مردمان بتدریج شیوه‌های ابتدائی آبیاری را ابداع کردند که به آن‌ها اجازه می‌داد تا به کشت غلات در دشت‌های شمالی افغانستان روی آورند. این مناطق شمالی همان سرزمین باختر است که بعدها در نوشته‌های غربی بنام «باکتریا» (Bactria) یاد می‌شود. در سرزمین باختر مجموعه‌ای از واحه‌های مصنوعی دلتامانند توسط سیستم‌های گسترده آبیاری در ۴۰۰۰ سال پیش پدید آمد. باشندگان این آبادی‌ها زیستگاهایشان را در برابر مهاجمان مستحکم می‌کردند. شیوهٔ معماری که امروزه هنوز در شمال افغانستان مورد استفاده‌است. می‌نماید که فرهنگ این مردمان باشنده در واحه‌ها با فرهنگ همسایگان میان‌رودانیشان (بین‌النهرین) مشترکاتی داشته، از قبیل: صنعتگری هنرمندانه، وجود طبقهٔ نخبگان و رسوم همگانی پیچیده.
با این وجود، بدلیل فقدان خط و نوشتار در این تمدن، نام بومی تمدن آن‌ها مشخص نیست. محققان امروزه این تمدن گمنام را «مجموعهٔ باستان‌شناسیِ بلخ-مرو» (BMAC)، یا «تمدن آمودریا» (Oxus Civilization) می‌نامند. گنجینهٔ تپه فولول در شمال افغانستان آثار بجای مانده از این تمدن است و نشان می‌دهد که مردم افغانستان در عصر بُرُنز در تجارت جهانی آن زمان سهیم بودند. [۱۱]
تمدن آمودریا در فاصله زمانی ۲۲۰۰ پیش از میلاد تا ۱۸۰۰ پیش از میلاد به سرزمین‌های شرقی گسترش می‌یابد و به کرانه‌های غربی رود سند رسیده و تمدن دره سند آنجا را منقرض می‌کند. گمان می‌رود، با افزایش تعداد اعضا، این مردمان ناچار به مهاجرت شدند و به نواحی شرق و غرب و جنوب سرزمین اصلی خود کوچ کردند. دلیل اصلی مهاجرت آنها مشخص نیست، اما به نظر می‌رسد دشوار شدن شرایط آب و هوایی و کمبود چراگاه‌ها، از دلایل آن باشد.
 

از اسطوره تا تاریخ، اشاره‌های اوستا

 
 

 

قراری که از روی اوستا معلوم می‌شود، باشندگان بومی افغانستان و سرزمین‌های مجاور که خود را «آریایی» می‌نامیدند بخاطر سرما و کمبود چراگاه‌ها مجبور به مهاجرت به سرزمین‌های دیگر در گوشه و کنار افغانستان و سرزمین‌های مجاور می‌شوند. نسک‌های وَندیداد و یَشت از اوستا به محدودهٔ جغرافیایی اشاره دارد که نخستین منزلگاه‌های آریاییان را تشکیل می‌دادند و حدود آن سرزمین‌های شرقی فلات ایران تا سرحد ایران باستان و هند باستان بوده‌است.
در این میان فَرگَرد یکم وندیداد به فهرستی از شانزده سرزمین آفریدهٔ اهوره مزدا اشاره دارد که انگره‌مَینیو دربرابر آفرینش اهوره مزدا دست به آفرینش مخرب می‌زند. این فهرست عبارت است از:[۱۲]
1.     اَیریانَه وَئِجَه*[۱] = زادگاه زرتشت (در حدود ۱۰۰۰ پیش از میلاد) و آیین مَزدَیَسنا، در مجاورت سرزمین‌های سُغد، مَرو و بلخ،... که بلافاصله بعد از آن آمده‌‌اند؛[۱۳][۱۴]*[۲]
2.     گَه‌وَه = سرزمین سُغد؛
3.     مُوئورو = سرزمین مَرو؛
4.     باخذی = سرزمین بلخ؛
5.     نیسایه = سرزمینی مابین مرو و بلخ، احتمالا میمنه؛
6.     هَرویوه = سرزمین هرات؛
7.     وَئِکِرِتَه = سرزمین گنداره؛
8.     اوروا = احتمالا منطقهٔ غزنی؛
9.     خنِنته = سرزمینی که از آن زیستگاه مردمان «وَرکانه» یاد شده، باشندگان گرگان، احتمال کمتر هیرکانیا؛
10. هَرَخوَیتی = سرزمین رُخَج؛
11. هَئِتومَنت = منطقهٔ هلمند که کم و بیش با استان زَرَنکهخامنشیان مطابقت دارد؛
12. رَغَه = سرزمینی در شمال هَرَخوَیتی و هَئِتومَنت در مسیر سرزمین چَخرَه؛
13. چَخرَه = سرزمینی مابین غزنی و کابل؛
14. وَرِنَه = منطقهٔ بونیر، ورنویماهامایوری، آئورنوساسکندر مقدونی، زیستگاه فریدون؛
15. هَپته هِندو = «هفت رود»، همان سرزمین سَپته سِندَوَه در جغرافیای ودائی، شمال شرقی منطقهٔ پنجاب؛
16. رَنها = همان سرزمین رَسا در جغرافیای ودائی، در پاره‌ای از نوشته‌ها همراه با «کوبها» (کابل) و «کرومو» (


ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

پشتون ها با افغان ها یکی از اقوام اصلی و تاثیر گذار کشور به شمار می آیند که به طور عمده در شرق و جنوب افغانستان سکونت دارند به زبان پشتو که یکی از زبان هان هند و اروپایی است، سخن می گویند.مرکز عمده پشتون ها در جنوب قندهار و در شرق جلال آباد می باشد.

 

 

 

زبان پشتو نیز معمولا به دو لهجه قندهاری و جلال آبادی یا جنوبی و شرقی، قابل تقسیم است.لهجه قندهاری در میان فرهنگیان و شهریان ،از طرفداران بیش تری برخوردار است.تسلط این زبان بر قندها،به آغاز حکومت احمد ششاه درانی بر آن شهر- و سپس بر تمامی کشور- بر می گردد و پیش تر از آن،این شهر مانند بسیاری از شهرهای افغانستان،جزو قلمرو زبان فارسی به شمار می آمد و هم اکنون نیز،تعداد قابل توجهی از شیعیان ساکن در این شهر و اطراف آن به زبان فارسی صحبت می کنند و در میان اهالی محل به ((فارسیوان )) معروفند.

 

 

 

 

 

 

بقیه در ادامه مطلب...



ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

  انگیزه های قومی و اصلاح طلبی

 

 
 

یکی از زمینه های ستم،تبعیض و بی عدالتی،وجود اقوام و قبایل گوناگون در افغانستان بوده است که دولت های نالایق و تبعیض پیشه ی حاکم به جای پذیرفتن واقعیت تنوع قومی،فرهنگی و مذهبی کشور و برخورد مسوولانه ،آینده نگرانه و واقع بینانه نسبت بدان،برای تقویت وحدت ملی،هم زیستی اسلامی و توسعه و پیشرفت بیشتر،راه نا صواب و غیر اسلامی فاشیسم و قوم گرایی را پیشه کردند برای ادامه و بسط سلطه نامشروع وغیر قانونی خویش،سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن،را که ساخته استعمار است به اجرا درآورده و همه مناصب سیاسی،مراتب نظامی،فرصت های اقتصادی و شغلی،طرح های عمرانی و فعالیت های فرهنگی را در خدمت قومی،به قیمت محرومیت همه جانبه سایر اقوام و به مخاطره انداختن امنیت ملی و پایمال نمودن آزادی و حقوق بشری،قرار دادند و در بخش تبلیغاتی و ملت سازی، عنوان،فرهنگ،زبان و تاریخ پرافتخار یک ملت بزرگ و تاریخ ساز را نابود کردند،تا تاریخ و فرهنگ جدید و متعلق به یک قوم را بازسازی کرده و بسط دهند و آنگاه بر مجموعه اقوام و قبایل دیگر تحمیل نمایند بدین ترتیب،اقوام محروم را در قوم مذکور منحل و مضمحل کنند و وجود هرگونه پیشینه،جایگاه بارز و نا بخردانه استعمار گرانه را به عنوان فرهنگ ملی جلوه می دادند و شاخصه بی بدیل استقلال،وحدت و امنیت ملی معرفی می کردند هر گونه تلاش و تحرک مغایر آن را به عنوان استقلال ستیزی،خود باختگی و وابستگی به بیگانه!!! میدانستند.
بقیه در ادامه مطلب...



ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد