پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

گاهی می نشست و گاهی بلند می شد . از صبح تا بحال صد مرتبه گفته بود : " مادر جان ! کی خلاص می شه دیگه ؟ اووووف ! " . برای اولین مرتبه بود که می خواست لباس نو به تن کند . آرام و قرار نداشت

. کالاهایی که در این شش سال پوشیده بود ، همه اش یا تصدّق دیگران بود و یا مادرش وقتی به شهر می رفت از لیلامی ها می خرید . اما حالا که قرار بود بعد از دو سال در قریه عروسی شود ، ذاکره می خواست دخترش هم لباس زیبا بپوشد . 
چاشت شده بود . شَمال ، از کلکین ها می وزید و آفتاب ملایمی ، گلهای سرخ گلیمهای خانه را روشن ساخته بود . نزدیک دروازه خانه ، زیر روشنایی آفتاب ، ذاکره در یک دست نخ و سوزن و در انگشت دست دیگرش انگشتانه داشت . وقتی آخرین کوک را هم زد و نخ را با دندانش از پیراهن جدا کرد ، صدای " الله اکبر " هم از مسجد قریه بلند شد . پیراهن را با دو دستش مقابل خود گرفت و بالا تا پایین آن را نگاه کرد و گفت : " اینه بخیر ، آذان هم شد ، پیرهن دخترکمم خلاص شد . سیل کو خدا چقه تو ره دوست داره ! بخه که د جانت کنم شمیلاگکم ..." .
شمیلا به دور خانه می دوید ، گویا مادرش دنیا را به او داده بود . گاهی چرخ می زد و با نوک انگشتان پاهای کوچکش ، وطنکی می رقصید و دامن پُر چینش را نظاره می کرد . دخترک سفید با کومه های آفتاب خورده ، موهای قهوه ای ژولیده و چشمهای سیاه رنگش ، همه ی هستی مادری بود که حالا با چشمان تر او را نگاه می کرد و می خندید . شمیلا دویده خود را روی پای مادر انداخت و گفت: " مادر جان چقه مقبول است ، تشکر... الله ! امشو د جانم می کنم به کلّگی می گم مادرجانم دوخته ... راستی مادر جان ! امشو طوی است ؟ " . ذاکره که بعد از سالها ، کالای نو در جان طفلش می دید با خوشحالی گفت : " مادر صدقه ت شوه که اقّه خوش هستی . ها امشو طوی است ". و بعد آه سردی کشید و ادامه داد : " کاشکی پدرکت زنده می بود که نازدانه خوده می دید " . شمیلا لحظه ای به فکر شد : " مادر ! شما همیش می گن پدر مره از بهشت می بینه ... خی حالی هم کالای نو مه دجانم می بینه " . ذاکره ، دخترش را در بغل گرفت و در حالیکه اشک آرام آرام بر گونه هایش می غلطید او را بوسید و گفت : " چطو نمی بینه ... می شه که دخترش کالای نو د جان خود کنه و پدرش نبینه ؟! ... امشو پدرتم خوش است " . 
گفتگوی مادر و دختر ادامه یافت . شمیلا سوالاتی را که به فکر طفلانه اش می رسید ، با شیرین زبانی از مادر پرسان می کرد و او جواب می گفت . اذان به آخر رسیده بود و موذن " لااله الاالله " گفت . ذاکره برای ادای نماز برخاست اما حرف شمیلا او را حیران کرد : " مادر ؟ ... دیشو پدرمه خواب دیدم . مه که پدرمه ندیدم اما فامیدم که پدرم هست . مره بغل کد ، ماچ کد و گفت تو جان پدر هستی " . ذاکره به زمین نشست دو دستش را به دور گردن شمیلا حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد . چشمه ی اشکش باز جوشان شد . در حالیکه انگشتانش را بین موهای شمیلا حرکت می داد گفت : " مادر بلاگردانت شوه ، تو جان مادر خود هم هستی . اگه تو نباشی مادرکت می مره " . گویا خواب شمیلا ، در دل مادر شوری انداخته بود . برخاست و از شمیلا خواست تا کلای نوش را بکشد که چرک و چتل نشود . 
ساعاتی بعد ، مادر و دختر تیاری گرفته بودند تا به عروسی بروند . ذاکره با موهای چوتی شده و چشمان سرمه کشیده ، پیراهن سرخ و سبزی را که همیشه در عروسی ها می پوشید به تن کرده بود . اما برای تیار کردن تنها دخترش ، زیاد زحمت کشیده بود . شمیلا ، پاک و ستره ، پیراهن نو به تن کرده بود و موهای شانه کشیده اش را شَمال آشفته می کرد . وقتی ذاکره ، شال سبز خود را به روی سر انداخت تا بروند ، شمیلا پای در ایستاد و پیش مادرش زاری کنان گفت : " مادر جان ؟! خیره فقط یک امشو چشمای مره هم سرمه کو ... پدرم امشو مره می بینه خوش دارم مقبول شوم ... می کشی ؟ " . ذاکره هیچ پاسخی نداشت چون امشب شمیلا برای اینکه فکر می کرد پدرش از بهشت او را می بیند تیاری گرفته بود . سرمه را از بالای طاق برداشت و با سعی و ظرافت ، چشمان زیبای دخترش را سرمه کشید و بعد به راه افتادند .
داماد با لباس های سفید و حلقه ی گل بر گردن در بالا سر و دیگر مردان قریه بر گرد خانه نشسته بودند . گپ گپ زیاد بود و عده ای هم در حولی دور دیگ غذا جمع بودند . کمی آن سو تر ، از خانه ای که مجلس زنانه درآنجا برپا بود ، صدای دست و دایره زدن و گاهی بیت خوانی به گوش می رسید . از وقتی ذاکره و دخترکش وارد مجلس شده بودند چند نفر از وابستگان به او گفته بودند که امشب شمیلا را اِسپند کند که بسیار مقبول شده است . شمیلا با دیگر دخترکان ، مشغول بازی بود اما آرام و قرار نداشت گویا به دنبال کسی بود . خود را به مادرش رساند و در گوش او گفت : " مادر ! عاروسی خو حالی خلاص می شه ، پدرم از بهشت نمیایه ؟ " . ذاکره او را نوازش کرد و گفت : " همیالی پدرت تو ره می بینه دخترم ، آرام باش " . اما شمیلا قانع نشد و با حالت قهر جواب داد : " نی مادر ، مه می فامم میایه . هیچ دیگه اینجه نمی شینم می رم به خانه مَردانه شاید پدرم اونجه بیایه " . و بعد دوان دوان از خانه خارج شد . غم در چشمان ذاکره نمایان بود . نگاه مضطربش شمیلا را دنبال کرد و بعد دخترک در میان جمعیت گم شد . 
هنوز لحظه ای از رفتن شمیلا نگذشته بود که صدای غرش های مهیبی دل آسمان را شکافت و بعد همه چیز تمام شد . اندکی بعد از هر طرف آتش و دود بسوی آسمان بلند می شد . دیگر نه عروسی بود و نه صدای دایره و بیت خوانی بگوش می رسید . هیچ خانه ای در آن اطراف باقی نمانده بود . فقط صدای گریه و فریاد شنیده می شد . ذاکره با سر و روی خونی و خاک آلود ، ضجه می زد و لنگ لنگان شمیلا را میپالید اما در آنجا طفلی نبود . کمی آنسوی تر در زیر خاک و خشت ، گوشه ای از پیراهن نو شمیلا دیده می شد که در آتش می سوخت . او پدرش را در بهشت یافته بود .

فردای آنروز ، کسی در دنیا ندانست چند شمیلا با آرزوهای شیرین و شوق پیراهن نو به خاک و خون غلطیدند و یا چند ذاکره ، همه هستی شان را از دست دادند . فقط خواندند : "عذرخواهی ناتو به خاطر بمباردمان یک عروسی در ولایت لوگر افغانستان " .
 
سید محمد عارف حسینی 
11 / 6 / 1391
مشهد مقدس

*******
کالا : لباس - لیلامی : کهنه فروشی - کلکین : پنجره - سیل کو : نگاه کن - کومه : گونه ، لپ - طوی : عروسی - کالا : لباس - چتَل : کثیف - تیاری گرفتن : آماده شدن - چوتی شده : بافته شده - حولی : حیاط - بیت خوانی : ترانه خوانی - پالیدن : جستجو کردن - بمباردمان : بمباران - ولایت : استان -
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد